- مطلب زیر شامل دو روایت از مسجد جمکران اول و دوم است.
- نوشتههای داخل [] به هنگام مطالعهی روایتها در ذهن مجسم و اضافه شده.
- بعضی از کلمات به دلایل خاص قرمز شده.
*****
1-
تاریخچه جمکران دوم (مسجد محدثین بابل) شبی درب منزل عالم ربانی، مرحوم ملانصیرا به صدا درمیآید. او درب را گشوده و
شخصیتی بزرگوار [که «وار»ش خیلی «بزرگ» بوده] را میبیند که از ملانصیرا میخواهد همراه وی برود. ملانصیرا با او میرود تا به مکانی میرسد که حضرت به وی امر میکند در این مکان مسجدی بنا کند و نام آن را «محدثین» بگذارد. آن حضرت بر سر چاهی در این مکان میایستد و آب چاه بالا میآید و وضو میگیرد و ملانصیرا نیز به حضرت اقتدا میکند. پس از نماز متوجه هلالی از خشت چیده شده در گوشه آن زمین میشود که از قبل نبود و حکایت از محراب و قبله میکرد که در همان محل محرابی ساخته شد که این محراب مبنای قبله مردم شهر بابل شد.
***
2-
تاریخچه مسجد جمکران شيخ حسن بن مثله جمكرانى، يكى از صلحا و سومين سفير حسين بن روح نوبختی؛ از نواب اربعه میگويد: من شب سهشنبه 17 ماه رمضان سال 373 ه.ق در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه
جماعتى از مردم [احتمالاً نوچههای حضرت] به در خانه من آمدند [از دیوار بالا پریدند] و مرا از [همسرم جدا کرده و از] خواب بيدار كردند و گفتند: [حضرت ما را فرستاده] برخيز و مولاى خود حضرت مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را طلب نموده است. آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد جمكران است [نزد آقا] آوردند [و پس از پایان مأموریت، ما را تنها گذاشتند و رفتند]. چون نيك نگاه كردم، [در تاریکی!] تختى ديدم كه
فرشى نيكو [ 500 شانه با طرح ترنج، خوشرنگ و خوشبافت] بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت [بزرگوارانه]
تكيه بر بالش كرده [قلیان میکشد] و پيرمردى هم نزد او نشسته است، آن پير [را از بچگی میشناختمش]، حضرت خضر عليه السلام بود كه مرا امر به نشستن نمود. حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خودم خواند و فرمود: [ای حسنک راستگو!] برو به حسن مسلم (كه در اين زمين كشاورزى میكند) بگو اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمينهاى ديگر برگزيده است، و ديگر نبايد در آن كشاورزى كند. عرض كردم: يا سيدى و مولاى! لازم است كه من دليل و نشانهاى داشته باشم و گرنه مردم [یعنی همان نوچهها که فرستاده بودی دنبالم] حرف مرا قبول نمیكنند، آقا فرمود: تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما نشانههايى براى آن [در روی زمین کشاورزی] قرار میدهيم، و همچنين نزد سيد ابوالحسن (يكى از علماى قم ) برو و به او بگو [زمین جور شد، حالا]: حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه [با کار و بدبختی] از زمين به دست آورده است وصول كند و با آن پول در اين زمين مسجدى [غصبی] بنا نمايد. [ و بدان که رضایت کشاورز اصلاً مهم نیست، دندش نرم، هم زمین را باید بدهد و هم پول ساختن مسجد را، و] به مردم بگو: به اين مكان [با جیبهای پر از پول] رغبت كنند و آنرا عزيز دارند و چهار ركعت نماز در آن گذارند. [
دو ركعت اول: به نيت نماز تحت مسجد و بدین صورت که ...، و
دو ركعت دوم: به نيت نماز امام بدين صورت كه ...]. آنگاه امام عليه السلام فرمودند: هر كه اين دو ركعت نماز را در اين مكان (مسجد جمكران) بخواند مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد. چون به راه افتادم، چند قدمى هنوز نرفته بودم كه دوباره مرا باز خواندند و فرمودند: [امان از دست فراموشی!] بزى در گله جعفر كاشانى است، آنرا خريدارى كن و بدين مكان آور و آنرا بكش و بين بيماران انقاق كن. هر بيمار و مريضى كه از گوشت آن بخورد، حق تعالى او را شفا دهد. حسن بن مثله جمكرانى میگويد: من به خانه بازگشتم و تمام شب را در انديشه بودم تا اينكه نماز صبح را خوانده و به سراغ على المنذر رفتم و ماجراى شب گذشته را براى او نقل كردم و با او به همان مكان شب گذشته رفتيم، و در آنجا زنجيرهايى را ديديم كه طبق فرموده امام عليه السلام حدود بناى مسجد را نشان میداد. سپس به قم نزد سيد ابوالحسن رضا رفتيم و چون به در خانه او رسيديم، خادم او گفت: آيا تو از جمكران هستى؟ به او گفتم: بلى! خادم گفت: سيد از سحر در انتظار تو است. آنگاه به درون خانه رفتيم و سيد مرا گرامى داشت و گفت: اى حسن بن مثله من در خواب بودم كه شخصى به من گفت: [حوصله ندارم برای تو هم توضیح بدهم] حسن ابن مثله از جمكران نزد تو میآيد، هر چه او گويد تصديق كن و به قول او اعتماد نما كه سخن او سخن ماست و قول او را رد نكن. از هنگام بيدار شدن تا اين ساعت منتظر تو بودم. آنگاه من ماجراى شب گذشته را براى وى تعريف كردم. سيد بلافاصله فرمود [خدا کند تا الان کسی زنجیرها را نبرده باشد و جعفر کاشانی بز را سربهنیست نکرده باشد و فرمود] تا اسبها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شديم. چون به نزديك روستاى جمكران رسيديم، گله جعفر كاشانی را ديديم. آن بز از پس همه گوسفندان میآمد. چون به ميان گله رفتم، همينكه بز مرا [یا ما را] ديد به طرف من [ما] دويد [انگار صاحبش را پیدا کرده بود]. جعفر سوگند ياد كرد كه اين بز در گله من نبوده و تاكنون آنرا نديده بودم [فکر کنم کسی آن را صبح در گله انداخته]. به هر حال آن بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح كرده و هر بيمارى كه گوشت آن تناول كرد، با عنايت خداوند تبارك و تعالى و حضرت بقيه الله ارواحنا فداه شفا يافت. ابوالحسن رضا، حسن مسلم را احضار كرده و [گفت: سهم امام را میخوری! و] منافع زمين را از او گرفت و مسجد جمكران را بنا كرد و آن را با چوب پوشانيد. سپس زنجيرها و ميخها را [که ارث پدرش بود] با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت. هر بيمار و دردمندى كه [نذوراتش را میداد] خود را به آن زنجيرها میماليد، خداى تعالى او را شفاى عاجل میفرمود. پس از فوت سيد ابوالحسن، آن زنجيرها ناپديد شد و ديگر كسى آنها را نديد.