رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
عروسی گیس‌طلا و اجلاس غذا
صبح کله‌ی سحر کدخدای گُلباغ‌تپه شال و کلاه کرد و سوار بر سُم‌طلا چهار نعل برای شرکت در عروسی گیس‌طلا، و بعدش حضور در جلسه بحران غذا، یه سوی علی‌آباد تاخت. کدخدای جوان را در این سفر سگ با وفایش «خالدار» همراهی می‌کرد.

کدخدا موقع ناهار به علی‌آباد رسید. او مستقیم از مسیر شکم‌ش به مجلس عروسی گیس‌طلا رفت. در آنجا برای صرف غذا به اتاق  مخصوص کدخداها راهنمایی شد؛ کدخدای ده‌بالا، کدخدای ده‌پایین، کدخدای میان‌ده، کدخدای ده‌نو، کدخدای ده‌پیر، و بقیه‌ی کدخداهای دور و نزدیک همه حاضر و در حال صرف کردن غذا بودند.

کدخدای گلباغ‌تپه به محض ورود بی‌معطلی با سگ‌ش به صدر مجلس رفت، چهار زانو پای سفره‌ی غذا نشست و سگ‌ را هم در کنار خودش نشاند. بعد دو بشقاب چلوگوشت را جلو کشید؛ یک بشقاب را گذاشت جلوی سگ‌ و یک بشقاب را هم گذاشت جلوی خودش، و بی‌توجه به نگاه‌های متعجب، دوتایی شروع کردند به لمپوندن لقمه‌های غذا.

پس از صرف غذا، کدخدا دو تا بسته 50 هزار تومانی از پر شالش بیرون کشید و در سینی هدیه‌ها انداخت و در همان حال با صدای نکره‌اش گفت: «یک بسته هدیه از جانب سگ‌م و یک بسته هدیه از جانب خودم.» و بعد بسرعت و بی‌حداحافظی بر پشت سم‌طلا جهید و عازم اجلاس غذا در مرکز علی‌آباد شد.

پس از این اتفاق، در بین کدخداهای حاضر ولوله افتاد. آنها هر ساله در مجمع دهاتی اقتصاد (پای خرمن) تصمیماتی نانوشته را بر اساس قیمت پایه گندم اتخاذ می‌‌کردند و در آخرین مجمع نیز قرار شده بود که هر کدخدا در مراسم عروسی‌ حداکثر 10 هزار تومان هدیه بدهد اما اکنون که سگِ کدخدای گلباغ‌تپه 50 هزار تومان داده بود؛ چه باید کرد؟
یکی گفت: «من اگر 10 هزار تومان بدهم یعنی که از این سگ کمترم.» و دیگرانی که رگ غیرتشان باد کرده بود هر کدام چیزی گفتند تا اینکه نوبت به کدخدای ده‌پیر رسید. او گفت: «ای کدخداهای علی‌‌آباد و حومه! قسم به آن خدا که ما را کَد کرد، من حاضرم از سگ کمتر باشم اما هرگز حاضر نیستم مسبب فشار بر رعیت و رسوم غلط و افزایش تورم باشم.» سپس ادامه داد: «الان رعایا (به نسبت یک پنجم کدخداها) هر کدام 2 هزار تومان هدیه می‌دهند و شاد و شنگول در همه عروسی‌ها شرکت می‌‌کنند اما اگر ما 50 هزار تومان هدیه بدهیم، رعیت هم مجبور می‌شود برای آنکه شرمنده نشود حداقل 10 هزار تومان بپردازد و از آنجا که حساب گندم‌های رعایا بر ما روشن است و می‌دانیم که از عهده پرداخت این میلغ بر نمی‌آیند پس بهتر است که ما در این فقره از سگ کمتر باشیم اما رسم غلط درنیندازیم، و رعایا را به زحمت نیندازیم که وجود ما بسته به وجود رعیت است.»
با این منطق کدخداها بر احساس‌شان غلیه کردند و هر کدام 10 هزار تومان در سینی گذاشتند و پس از خداحافظی، دسته جمعی برای حضور در اجلاس غذا حرکت کردند.

***

اجلاس غذا با سخنان فرمانروای شکم گنده شروع شد. و بعد از او دو سه تا از شخصیت‌های برجسته‌ی شکمی و باسنی ابعاد مختلف بحران غذایی را به حاضران نشان دادند، و در ادامه از کدخداها خواسته شد تا تجربیات گرانبهایشان را در این زمینه به اجلاس ارائه دهند.

کدخدای گلباغ‌تپه که ید طولانی در کسب «اولین»ها داشت، بدو بدو خودش را به پشت تریبون رساند و بدون اشاره به تجربیات و موفقیت‌هاش، همین جوری هفت هشت تا از راه‌کارهای دَم دست را برای تأمین غذای این جهان و آن جهان، اهالی مریخ، منظومه شمسی و بقیه کرات صادر کرد و هنوز داشت راه‌کار بیرون می‌داد که فرمانروا به میان حرفش پرید؛

فرمانروا: کدخدا، راه کار بسه! با این تفاسیر در گلباغ‌تپه نباید گرسنه وجود داشته باشه، درسته؟
کدخدا: بله ارباب. الان در گلباغ‌تپه اصلاً گرسنه نداریم اما دیروز چند تا گرسنه داشتیم که پس از شنیدن یک ساعت راه‌کار، کاملاً سیر شدند و داوطلبانه مُردند.

فرمانروا: به به، به به. پدر سوخته! تو با این همه سیاست بگو ببینم چرا خراج نمی‌دهی؟
کدخدا: به سر مبارک قسم، ما خراج دادیم؛ من خودم شخصاً خراج را در بقچه پیچیدم و به پشت تیزپا* بستم و طی راه‌کاری کارشناسی شده، خراج را با تیزپا به خدمت فرستادم.

فرمانروا: مرتیکه! ما را فیلم کردی؟ مسخره می‌کنی؟
کدخدا: نه. به جان گل‌پری دروغ نگفتم. ریش سفیدهای گلباغ‌تپه همه شاهد ماجرا بودند.

بعد از شنیدن این پاسخ‌ها، فرمانروا عصبانی شد و دستور داد تا کدخدا را به محبس ببرند و سُرب داغ در سوراخ سنبه‌هاش بریزند اما وقتی سربازها با گرز و چماق بالاخره موفق به جدا کردن کدخدای کَنه از تریبون شدند، کدخدای ده‌پیر پا پیش گذاشت و از فرمانروا خواست تا ضمن احضار ریش‌سفیدهای گلباغ‌تپه به او اجازه دهد تا از راه دیپلماسی این بحران را مدیریت کند. فرمانروا هم بی‌درنگ قبول کرد و برای رسیدگی به شکم‌ش ادامه جلسه‌ی بحران غذا را به فردا موکول کرد.

***
فردا صبح در حاشیه اجلاس، کدخدای ده‌پیر در حضور فرمانروا با ریش‌سفیدهای گلباغ‌تپه در باره نحوه ارسال خراج صحبت کرد و آنها هم بی‌شک حرفهای کدخدای گلباغ‌تپه را تکرار، و ارسال خراج بوسیله تیزپا را تأیید کردند.
فرمانروا که هرگز باور نمی‌کرد این جماعت از دَم نادان باشند، دوباره عصبانی شد و دستور داد تا بخاطر خراج ندادن و تبانی، همه‌شان را گردن بزنند اما کدخدای ده‌پیر باز هم وساطت کرد و برای رسیدن به حقیقت آزمایشی ساده ترتیب داد؛

او دو تا سینی بزرگ سفارش داد. در داخل یکی از سینی‌ها مویز ریخت و در دیگری چُسِنه*. بعد روی سینی‌ها را درپوش گذاشت و با احترام جلوشان گذاشت و تعارف کرد تا بخورند.
آنها وقتی درپوش سینی‌ها را برداشتند دیدند که محتویات یکی از سینی‌ها بسرعت دارد فرار می‌کند. پس بهترین راه‌کار را در این دیدند که اول پادارها را بخورند و بعداً به سراغ بی‌پاها بروند. و بدین ترتیب با آزمایشی ساده بر فرمانروا و بقیه حضار ثابت شد که این جماعت دروغ نمی‌گویند و بطور حتم خراج را با تیزپا فرستاده‌اند!

***

گلباغ‌تپه: دهی فرضی
تیزپا: خرگوش
چُسِنه: حشره‌ای شبیه به سوسک که از مدفوع چهارپایان تغذیه می‌کند.