رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
من نمی‌تونم دروغ بگم!
حال شما خوبَه. شاد و سرحال هستین. من امروز می‌خوام یه خاطره از خودم ول کنم؛
یَک روز داشتم نزدیکای قله تخمه می‌خوردم که تلیفون زنگ زد. گوشی را ورداشتم و گفتم تو کی‌هستی؟ گفت من جهان هستم. گفتم چَه‌کار داری؟ گفت دستم به دامن‌ات! هر جای کار که هستی ایستک کن و فوری بیا منو بساز. گفتم ﺁخه عزیزم من الـﺁنه نزدیکای قله‌ام، یک ذره صبر کن، بذار ایرانو به اوج قله برسونم، بعدش چَشم. گفت نه، دیگه نمی‌تونم، اگر همین الان به دادم نرسی خودمو می‌کُشم. و تلیفون را قطع کرد.

خلاصَه، یک سفینه‌ دربَست گرفتم و رفتم به هوا و فضا. از فضا یک دید به جهان زدم، و در یک چشم بر هم زدن، دوباره برگشتم به هوا. بعدش با یک جهش پریدم به داخل طیاره‌ی اختصاصی و از نمای نزدیک هم جهان را دید زدم. عجب تیکه‌ای! جون می‌داد برای ساختن. به الهام گفتم اینجا کجای جهانه؟ گفت اینجا امریکایه. گفتم معطل نکن، بـپـَر بریم بسازیم‌ش. گفت: من اگر بساز بودم فاطی را می‌ساختم. گفتم پس من رفتم.  گفت ﺁره. تو جلدی برو کارشو بساز و بقیه مشاغل را به چاکرت بسپار.
خلاصَه، ﺁستین را زدم به بالا، و فشار را دادم به پایین، و پریدم روی امریکا.

-    اون یک پرنده است.
-    نه اون یک هواپیماست.
-    نه بابا، اون سوپرمنه!

یک دفعه هشت میلیاردو سیصدو سیزده نفر از مردم جمع شدن و انگشت‌شان را به سوی* (برداشت ﺁزاد!) من کردن و یکصدا فریاد ‌زدن سوپرمنه سوپرمنه. خلاصَه در هیاهوی سوپرمنه سوپرمنه، لباس ﺁذری پوشیدم و گفتم ﺁهان ﺁهان؛ سو ور منه. فی‌الفور یکی از لرهای جانفدا ماتحت‌ش را جلو کشید و گفت بفرما. خندیدم و گفتم؛ این سو* نه، ﺁن سوی* متن!. خلاصَه وقتتان را نگیرم، یک لیوان ﺁب خوردم و به یکی از مشاورا گفتم اینا چی می‌گن؟، سوپرمنه یعنی چی؟ گفت سوپرمن یک امام زمان امریکایی بود که در صحنه‌ی فیلمبرداری، ناغافل از اسب افتاد و مُرد، که البته بنا بر ﺁمار و مدارک منتشره، قبل از مرگش بشارت داده که بزودی معجزه‌ی هزاره از شرق ظهور خواهد کرد. و از معجزه‌های این پیامبر هم این است که  کاپشن می‌پوشد و 120 میلیارد دلار نفت را به یک هورت می‌نوشد.
 
خلاصَه به احساسات پاسخ دادم و شونصد هزار میلیون ایمیل دریافتی را با یک کلیک  بررسی و جواب دادم، بعد گفتم باکمال‌ترها هری، برید بذارید جهانو زودتر بسازم. خلاصَه اونا رفتن پی کمالات، منم رفتم با همین دستام یقه جهانو گرفتم، و یک تنه داشتم کارشو می‌ساختم که گفتم بیام اینجا ببینم شما خوب هستین و در ﺁزادی کامل به سر می‌برین؟ ها*

×××
•    سو: ماتحت (در زبان لری)، ﺁب (در زبان ﺁذری)، جهت، نور
•    این مطلب بر اساس شخصیت ﺁن ﺁقای خالی‌بند در طنز چارخونه تهیه شده.