رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
بلندهمت‌
حاتم طایی را گفتند از خود بلندهمت‌تر در جهان دیده و شنیده‌ای؟ گفت بلی؛
یک روز با ابوقراضه به گل‌باغ‌تپه رفتم. در ﺁنجا کارت سوختم را دزدیدند.
چهل شتر قربانی کردم از برای امرای گل‌باغ‌تپه تا بلکه باک از بنزین پر
شود، موثر نیفتاد. پس به بهانه قضای حاجت به پارک رفتم. یک تاکسی را دیدم
گوشه‌ای پارک کرده و راننده‌اش سیگار می‌کشد، گفتمش به مهمانی حاتم چرا
نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند. گفت: «بنزین می‌خوای؟» گفتم: «از
کجا فهمیدی؟» گفت: «این روزها هیچ حاتم‌ی برای رضای خدا قربانی نمی‌کند و
هیچکس بی‌منظور به راننده تاکسی احترام نمی‌کند.» بناچار داستانم را تعریف
کردم و بعد با کارت سوخت‌اش بدون ﺁنکه ریالی بگیرد [می‌گفت حرامه] باک را
از بنزین پر کردم و به خانه برگشتم. من این راننده تاکسی را بلند همت‌تر از
خود دیدم.