رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
نشان آدمیّت
از وقتی «بورس جهانی حیوانات» راه‌اندازی شده، صبح‌ها که از خواب پا می‌شم، با دست و صورتی نشُسته یک‌راست به سراغ قیمت‌های جهانی می‌رم. چاره‌ای نیست. هفته گذشته بدجوری به گِل نشستم؛ چهار تا کره‌خر را بدون اطلاع از قیمتهای جهانی فروختم و فرداش وقتی که با پول‌ش دوتا کره‌خر هم نتوانستم بخرم، وحشتناک حالم گرفته شد. اما خدا را شکر! پری‌روز خاله‌بزه دوقلو زائید و به مدد بزغاله‌ها، از گِل درﺁمدم.

این روزها قیمت‌ جهانی حیوانات و تولیدات‌شان، خیلی نوسان پیدا کرده طوری که از شدت نوسان، علاوه بر انسان‌ها، حیوانات هم دچار سرگیجه شده‌اند‌ و نمی‌دانند چکار کنند. بطور مثال امروز صبح؛ یکی از بزهای گیج، شاخ‌های درﺁمده‌اش را محکم به فولاد کوبید و گفت: «این چه وضعیه! چرا سهام پشکل این‌قدر نوسان داره؟» و گِله داشت از این که یک روز، با سلام و صلوات، به ماتحت‌ش‌ دخیل می‌بندند و روزی دیگر، پِهن بارش می‌کنند.

بگذریم. امروز صبح وقتی قیمتهای جهانی را چک می‌کردم دیدم که؛ ای داد بی داد! قیمت پشکل بشدت افت کرده، قیمت بُز ثابت مانده، و خر هم شده کیمیا. بی‌درنگ دست بکار شدم و با چهار تیک‌تاک، تاک‌تیک روزانه‌ام را بر اساس «ارزش روز» تدوین و بر همین مبنا؛ کیسه‌ی پشگل را از زیر دُم بز، باز کردم و با لگد صاحب‌مرده را از ﺁغل انداختم‌ بیرون. [بزک بیچاره حیران مانده بود که؛ این دیگه کیه، یک روز با سلام و صلوات به زیر دمب‌‌‌ام کیسه می‌بنده و فرداش با تیپا اخراج می‌کنه.] و بعد به محضر جناب خر رفتم و از او دعوت کردم تا در صورت تمایل، به من افتخار همراهی و همگامی تا جالیز را بدهد. جناب خر هم بدون ﺁن‌که پوزه‌اش را بالا بگیره، دعوتم را قبول کرد و حتی از من خواست تا طبق معمول، پالان بر پشت‌اش بگذارم و سوارش شوم اما من بدلایل کاملاً انسانی! و با استناد به بند 4 اعلامیه جهانی حقوق حیوانات، و ماده 6 کنوانسیون حقوق چهارپا، و بند 2 اساسنامه حزب خران، و چند ماده تبصره‌ی دیگر، درخواست‌اش را قبول نکردم.

وقتی به جالیز رسیدیم از جناب خر خواهش کردم تا بی‌تعارف در هر جایی از بوستان که میل دارد بچرد و خودم هم به خیارچینی پرداختم.
بعد از ﺁنکه به اندازه سه کیسه از خیارهای رسیده چیدم، نگاهی به جناب خر انداختم؛ دیدم که مثل همیشه برای رفع گرسنگی مقداری از علف‌های کنار جوب را خورده، در یک گوشه‌ای نشسته و دارد اندیشمندانه در پدیده‌های خلقت غور می‌کند. با خودم گفتم شاید تعارف می‌کند، پس با شرمندگی مقداری از علفهای متعلق به اسبِ خانزاده را گل‌چین کرده و به خدمتش تقدیم کردم. کَله‌ی گنده‌اش را بالا پایین کرد و تشکر کرد، اما نمی‌دانم چرا التفاتی به علفها نکرد و همچنان به غور در پدیده‌های طبیعت ادامه داد.

-    «عجب خری! من اگر جای او بودم به هیچ وجه از این علفها نمی‌گذشتم. حقا که خیلی خره.»

بعد از مرور این حرفها در ذهن، بی‌خبال شدم و به سراغ خیارچیدن رفتم. ساعتی نگذشته بود که؛ از اتحادیه‌ی خیاربار زنگ زدند و گفتند که بعلت سهمیه‌بندی بنزین از فرستادن وانت‌نبسان به جالیز معذورند. وای! بیچاره شدم. بی‌اختیار دستها را بر سر کوبیده و رو به جناب خر فریاد زدم: «حالا چکار کنم؟».  جناب خر یک لحظه‌ از عالم تفکر پرید و بعد بدون ﺁن‌که عصبانی شود یا جفتکی نثارم کند [کاری که در این‌جور مواقع با بچه‌ها می‌کنیم.]، متفکرانه گوش‌ راست‌اش را یک‌بار تکان داد  و به ادامه غور پرداخت. نمی‌دانم در این حرکتِ گوش چه رازی بود که مرا ﺁرام کرد و به ادامه کار واداشت، هر چند که؛ بخاطر مشکل در حمل بار، چاره‌ای نداشتم جز این که همه‌ی خیارها (اعم از ریز و درشت) را یکجا بچینم تا بلکه به وسیله‌ی تراکتور به میدان بار ببرم، و به هر قیمتی که دادند بفروشم.

در خلال کار، با شنیدن خبرها و پیام‌های تلخ و شیرین، بارها خندیدم و اشکیدم، بطور مثال:

-    گل‌پری پیغام داد که دخترمان (گل‌چهره) همانند برادرش در یکی از دانشگاه‌های پولی قبول شده )-:
-    گل‌مراد (پسرم) پیغام داد که شهریه دانشگاه امسال افزایش ندارد (-:
-    دادخدا پیام داد به کشاورزان سهام عدالت می‌دهند (-:
-    کدخدا گفت که به صاحب‌خران، سهام عدالت نمی‌دهند )-:
-    بابان خبر داد که غضنفر با قراردادی بالاتر، از تیم «کشاورز» به تیم «ﺁفت» رفته )-:

و همراه با خنده‌ها و اشک‌هام؛ جناب خر هم، هر بار که صدای خنده یا ناله‌ام را می‌شنید، گوش راست‌اش را فقط یکبار تکان می‌داد و دوباره به عالم غور می‌رفت. عصر که شد خسته و کوفته به خدمت جناب خر رسیدم و برای برگشت به منزل نظرش را جویا شدم؛ بی‌وقفه سه بار گوش راست‌اش را تکان داد. بی‌معطلی زدم بغل و کنارش نشستم. نگاهی به من کرد و با ﺁرامش همیشگی‌اش به غور پرداخت. من هم نگاهی به او کردم و به خرمن خیار، خیره شدم. هزینه‌ی ﺁب، کار و زمین به کنار، لامصب به قیمت تخم‌ش هم نمی‌ارزه. داشتم از حرص می‌ترکیدم )-: که یهویی جناب خر بلند شد و ایستاد. من هم از فکر پول و پله پریدم و کنارش ایستادم.  دقایقی در سکوت گذشت؛ که در یک لحظه، دوتایی هماهنگ قدم برداشتیم و شانه‌به‌ شانه در بوستان قدم‌زنان گپ زدیم؛ او از زیبایی، تفکر و عشق حرف زد و من از  اقتصاد، پول و سرمایه. او از فرهنگِ کار حرف زد و من از امپراتوری ثروت. [و وقتی به خرمن خیار رسیدیم] او از «فرهنگ»ی حرف زد که قرار بود مال انسان باشد و من از «اقتصاد»ی حرف زدم که قرار بود مال خر باشد.

 دوباره سکوت برقرار شد، و در این سکوت؛ حساب کردم دیدم که از صبح تا حالا بطور دقیق 10 بار خندیده‌ام، 18 بار اشکیده‌ام و منشأ همه‌شان هم اقتصادی بوده. در حالی که کارهای جناب خر از صبح تا حالا با نگاهی فرهنگی انجام شده و تماماً منشأ فرهنگی داشته. نگاهی به خودم انداختم، ظاهراً ﺁدم بودم. نگاهی به جناب خر انداختم، ظاهراً خر بود. نگاهی به نظراتم انداختم مال خر بود. نگاهی به نظراتش انداختم مال ﺁدم بود. حیران مانده بودم؛ من خَرَم یا او؟