•
دو تکه از تاریخ:
1. در ۲۰ آذر ۱۲۸۴ شمسی در تهران، چند تاجر قند بعلت احتکار قند و ایجاد نارضایتی در مردم، توسط حکومت شلاق خوردند. این امر باعث شد تا ﺁقایان در یک جای نرم بنشینند و تحصن کنند. (دلایل تحصن لابد حمایت از احتکار، و برداشتن بالش نرم از زیر سر مردم بوده؛ و گرنه قاعدتاً باید محتکر را شلاق زد، نه فلان زن را.)
2. در تاریخ ۲۲ آذر ۱۲۸۴ شمسی؛ یعنی دو روز بعد، دوباره ﺁقایان در شاهعبدالعظیم تحصن کردند و در مهمترین خواستهی انقلابی! خواستار عزل عسکر گاریچی از مسیر قم شدند.
•
دو تکه از اخبار روز:
1.
نباید بالش نرم زیر سر مردم بگذاریم. / حداد عادل
2.
ما هم سوار اتوبوس میشویم. / خزعلی
×××
نقل میکنند فردی «بالشسفت»* که با اتوکار از پشتکوه عازم تهران بوده، وقتی نزدیکای صبح به عوارضی قم میرسند راننده برای ساعتزدن میرود، ایشان هم از اتوکار پیاده شده و به دستشویی میرود. از ﺁنجا که دستشویی خیلی ترتمیز و خوشنشین بوده ﺁقای بالشسفت با ﺁرامش تا ﺁخرین قطره و قطعه زور میزند غافل از اینکه اتوکار بیاو رفته و حالا داشبلاگر مانده با لبتاپ و بالشی سفت.
خلاصه؛ با دستی کوتاهشده از اتوکار و اتوکارت، بناچار دست به دامن پیشوای زمان؛ یعنی اینترنت، شده و از دریچهی لبتاپ به پا بوس میرود بعلاوه برای گشودن گره از کار، لینکی نذر کرده؛ و بعد از این حرکات به امید برکات، به سراغ مشکلگشای اینترنت میرود؛
«ای گوگل مشکلگشا / گره ز کارم بگشا»
«دستم به دامانت بگو / چطور برم تا شهر شا**؟»
سپس نیت کرده و چشمبسته روی یکی از پیوندها کلیک میکند، صفحهای با این عنوان باز میشود که «ما سوار اتوبوس میشویم/خزعلی»؛
- چاکرتم گوگلجون، دمت گرم خزعلی
بله. دعاش اجابت شده بود. جمله بالا را گفت و شاد و سرحال کنار عوارضی ایستاد و منتظر بود تا اتوبوس حامل خزعلی و یا دیگر ﺁقایان از راه برسد به این امید که بعنوان فردی در راه مانده، بتواند خودش را به مقصد برساند. اما چه سود؛
نامبردهی فوقالاشارهی موصوف در متن بالا! از ساعت 5 تا 7 صبح به ورودیهای اتوبان چشم دوخت اما نه از اتوکار حامل خزعلی خبری شد و نه از اتوکار دیگر ﺁقایان. در عوض خدا برکت بدهد به این بنزهای مشکی و شیشهدودی. لامصبا هر کدام یه تیکه انداخته بودند بالا و مثل باد رد میشدند. جالب اینجا بود که همهی تیکهها روسری سفید داشتند. با خودش گفت: «حتماً بیخبر، طرح ساماندهی تیکهها اجرا شده. ای نا کسا!»
وقتی عبور بنزهای سیاه تمام شد، عقربهی ساعت از 7 گذشته بود و هنوز از اتوبوس خزعلی و دوستان خبری نبود؛ بناچار به یکی از باجههای عوارضی مراجعه کرد:
بالشسفت: ببخشید داداش! اتوبوس خزعلی کِی رد میشه؟
عوارضی: از اتوبوس خزعلی خبر ندارم اما بنزش ساعت 6 رد شد.
بالشسفت: کدوم بنز؟ من از ساعت 5 فقط بنزای سیاه دیدم که اونم معلوم بود دمشون گرمه ( ؛
عوارضی: و البته اگه به لمدادنشون دقت میکردی میفهمیدی که زیرشون هم خیلی نرمه ( ؛
×
و چنین شد که «بالشسفت» مقصد را بی خیال شده به فکری تاریخی فرو رفت و جالب اینجا بود که در ﺁن هیاهوی انسان و ماشین، فقط صدای عسکر اتوکارچی را میشنید که داد میزد:
«تهران، تهران با صندلی هواپیمایی»
×××
* بالشسفت: یک نفر از مردم عادی. ولینعمتی بینعمت. کسی که حتی در خواب نباید ﺁرامش داشته باشد.
** شهر شا: شهر شاه، پایتخت، تهران