رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
متل‌های ﺁخر شب
روزگاری نه چندان قبل؛ تعدادی جوان شب‌هنگام در منزلی گرد ﺁمدند و در محضر پیرمردی جهان‌دیده ، راجع به برنامه‌های فرداصبح‌شان صحبت می‌کردند، نقشه‌ها می‌کشیدند و  قرار می‌گذاشتند که از فردا صبح زود، چنین کنند و چنان؛ فلان کسب و کار را راه اندازند و بهمان پول را پارو کنند و....
پیرمرد هم فقط گوش می‌داد و لبخند می‌زد.
شب دو ساعت از نیمه گذشت و جوانها هم‌چنان به صحبت مشغول بودند، تا اینکه یکی از جوانها کنجکاو شد راز لبخندهای شیرینِ پیرمرد را جویا شود:

جوان‌: باباجان! به چی لبخند میزنی؟
پیرمرد: به صحبت‌های شما

جوان: چطور؟
پیرمرد
: ما هم وقتی جوان بودیم زمستان‌ها، ﺁخر شب، مَتَل می‌گفتیم!

جوان از این پاسخ جا خورد اما فرداش، وقتی بعد از ظهر از خواب بیدار شد تازه فهمید که متل‌های ﺁخر شب یعنی چی!
نقل می‌کنند؛ از ﺁن روز، جوان هنگام صحبت‌های ﺁخر شب، فقط لبخند می‌زند.