با
پیشنهاد سلمانخان جریری؛ اولین بلاگر ایرانی، از چند روز قبل «
یلدا بازی» در اقصی نقاط بلاگﺁباد شروع شده و
گلنسای گلﺁقا نیز در اقدامی بلاگپسندانه، توپ را به زمین وبلاگ ما
انداخته:
1- کلاس اول؛
برا مدرسهرفتن خیلی عجله و هیجان داشتم. شبی که قرار بود فرداش برا اولین بار به مدرسه برم؛ کت و شلوارَمو پوشیدم، کفشامو پا کردم، موهامو شونه زدم و خلاصه حاضر و ﺁماده به رختخواب رفتم. وقتی مادرم علتشو پرسید گفتم: «میخوام برا صبح کاری نداشته باشم.»؛ و همونجوری تا صبح خوابیدم.
2-
از بوی دود سیگار متنفرم و هیچکدام از دوستای قدیم و جدیدم سیگاری نبوده و نیستند.
3- دورهی راهنمایی؛ خونهمون انتهای یه کوچهی بنبست بود. نزدیکای ظهرهای پاییزی، خانمهای این کوچه چون خیالشون از رفت و ﺁمدهای غریبه راحت بود، وَسطای کوچه بساط قلیون، چای و تخمه رو پهن میکردند و تا موقع ناهار، حموم ﺁفتاب میگرفتند. من تا وقتی که کلاسام صبح بود این بساطو ندیده بودم اما اولین روزی که نوبت عصری شدم، وقتی نزدیک ظهر از خونه بیرون زدم و به وسط کوچه رسیدم دیدم، یا اباالفضل!
در کرببلا ﺁب اگر نیست کولا هست
در کوچهی ما رونق اگر نیست صفا هست
نه راه پیش داشتم و نه پس، زنگ مدرسه هم داشت زده میشد. حالا چکار کنم؟ اینا مزاحمن یا من؟ سلام بدم یا ندم؟ وقتی عقلم به جایی نرسید چند بار اهم اهم کردم تا بلکه خودشونو جمع و جور کنن. عین خیالشون نبود. سرم رو مستقیم نگه داشتم و به راه ادامه دادم. وقتی داشتم از کنارشون رد میشدم یکی از اون شیطونا با شیطنت گفت: «سلام ﺁقا سعید!». قرمز بودم لبو شدم. سَرم رو همونجوری مستقیم نگه داشتم و مث ﺁخوندا غلیظ گفتم: «سلامٌ علیکم!». ﺁقا! یه دفعه همهشون زدن زیر خنده و منم الفرار. همون لحظه مطلبو به مادرم رسونده بودن.
عصر وقتی از مدرسه برگشتم ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم؛ بهش گفتم که خوشم از این رفتار نیومده و پیغام دادم که اگه خانومای ﺁفتابنشین این رفتارو تکرار کنن با قهر انقلابی مواجه خواهند شد. بعد از دو سه ساعت مادرم جواب پیغامو ﺁورد؛ ﺁفتابنشینا موافقت کرده بودند موقع رد شدنم از کوچه، خودشونو جمع و جور کنن.
چه زود فردا و وقت مدرسه رسید. مرتب و تر تمیز از خونه در اومدم، به وسطای کوچه رسیدم. خانوما خودشونو جمع و جور کرده بودن و از زیر چادرای رنگی، فقط دماغ و یکی از چشاشون پیدا بود. ساکت و سنگین نشسته بودن. از این رفتارشون خوشم اومد و وقتی از کنارشون رد میشدم ناخودﺁگاه نگاهشون کردم و خیلی مؤدب «سلام» دادم و ایکاش سلام نمیدادم و لال رد میشدم:
تا گفتم سلام، همه علیک سلام
چادرها پرید اونور، قر دادن برام
و لازم به گفتن نیست که این بند با کمی غلو بیان شده ولی در هر حال؛
چنان قری دادند این قوم نابکار
که قهر انقلابیمان هم نیامد بکار
4- دوست دارم برا خودم و خانوادهم زندگی کنم. من و همسرم تا الان اجازه ندادیم کسی یا چیزی در زندگیمون دخالت کنه و به
امکانات بر اساس نیاز، توجه میکنیم.
5- مرگ؛ چند دفعه از فاصلهی خیلی نزدیک، بهم «سلام» کرده؛ یک شب زمستانی و یخی در مسیر توچال، یک عصر تابستانی در دریای خزر، یک شب تابستانی در جادهی یزد و ... که با معیار عقل و منطق؛ حداقل بعد از ماجرای جادهی یزد که هیچ ﺁسیبی به من و خودرو نرسید، باید صد در صد کفن میشدم. به هر حال با معیارهای عقلی،
بنظرم در وقت اضافه زندگی میکنم و همین باعث شده که نسبت به مرگ احساس خاصی ندارم.
و اما عزیزانی را که من بدون ﺁگاهی از لیست دعوتشدگان معرفی میکنم:
1- خان بزرگ لر
2- خان بزرگ بلوچ
3- محمدحسینخان فروغی
4- خانم اصغرپور
5- ﺁیتالهالعظمی ملاحسنی
جایگزین پس از ﺁگاهی از لیست دعوتشدگان:
4- و اما بعد