بعد از ماجرای «خر برفت و خر برفت»؛ آن مرد صوفی، وقتی فهمید که خرش را تقلید بر باد داده، دوصد
لعنت بر این تقلید فرستاد و از ﺁنجا که روی همراهی با کاروان را، بیخر، نداشت پس عبایی کهنه بر دوش انداخت و صفا پیتی! [در مایههای صفا سیتی] سر به بیابان گذاشت.
مرد صوفی، ساعاتی بعد، گرسنه وتشنه از محلی به اسم ویلانالدوله سر درﺁورد. جمعیتی را دید که نالان و گریان بر سر و صورت میزنند. جلو رفت و از پیرمردی داستان را جویا شد؛ جواب شنید که بچهی یکی از بزرگان جوانمرگ شده و جمعیت عزادارند. پس صوفی فرصت را غنیمت شمرده، خودش را روضهخوان جا زد و بعد از درﺁمدن از خجالت شکم، با سلام و صلوات بر منبر رفت.
چو اشکم سیر و جایت در بلندی
هر ﺁن خالی که خوش ﺁید ببندی
بله! صوفی، خیلی راحت دو ساعت در باب «فرزند؛ محصول و خرمن عمر والدین» سخن راند و سپس زد به شکایت از روزگار، البت با نوحهسرائی:
«ﺁتـــــــــــش زدی بـــر خــــرمــنم»
«ﺁی خـــرمـنم، ﺁی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــرمـنـم!»
و مردم از ته گلو جواب میدادند:
«
ﺁی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــرمـنـم! ﺁی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــرمـنـم! »
و ... بــعـــلـه
وقتی صوفی با کیسهی پر پول و سوار بر الاغی سرحال و خوشپالان خودش را به کاروان رسانید، تازه متوجه شد که انگار نظرش راجع به «خلق» و «تقلید» عوض شده. چطور؟ چون خودش را جدا از خلق میپنداشت و شعر را اینطور زمزمه میکرد:
«خلق را تقلیدشان بر باد داد»
«ای دو صد
رحمت بر این تقلید باد!»