دیشب؛ یعنی شبِ شهادتِ حضرت علی (ع)، همزمان با شروع و اتمام قسمتی دیگر از سریال «زیر زمین» که از شبکهی سوم سیما پخش میشود، نوحهای از منصور ارضی پخش شد که شاه بیتش این بود:
یتیمی
دردِ بیدرمان؛ یتیمی
یتیمی
خواری دوران؛ یتیمی
این نوحه را قبلترها هم شنیده بودم اما توجه به اشکهای پنهانِ یک عزیز؛ که در کودکی پدرش را از دست داده، فکرم را از دیشب مشغول کرده و باعث شد تا این نوشته شکل بگیرد.
یتیم کیست؟
یتیم؛ یعنی کسی که دارای دو خصوصیت زیر باشد:
- به سن بلوغ نرسیده باشد.
- پدرش را از دست داده باشد.
صرفنظر از سیاستهای صدا و سیما؛ برای درآوردن اشکِ مردم با قاطی کردن هر زهر ماری به برنامهها یا توهینی که در این نوحه به
یتیمصورت گرفته، آیا واقعاً کسی که به هر دلیل قبل از سن بلوغ، پدرش را از دست بدهد به
خواری دوران و
درد بیدرمان دچار میشود؟ اگر چنین است پس کسانی که به هر نحو،
درد پدر داشتن، دورانشان را قبل از بلوغ به خواری کشانده و دردشان را بیدرمان کرده در کجای این معادله قرار میگیرند؟ یا حتی کسانی که قبل از بلوغ پدرشان را از دست دادهاند اما پدرانی بهتر از پدر، دستشان را گرفته و از مرحلهی بلوغ گذرانده؟ یا حتی همین مسئلهی پدرخواندگی که در دنیا رواج دارد و بسیار نمونههای دیگر.
نمیدانم، شاید در دورانی یتیمی موجب «خواری» و «درد بیدرمان» میشده اما بنظرم در حال حاضر نیاز است که
یتیمی در معنایی جدید تعریف شود. معنایی که منطبق بر واقعیتهای زمانه باشد. معنایی که از آن «حق» بجوشد. معنایی که به شخصیت انسان فارغ از اصل و نسب، پدر داشتن یا نداشتن، بعنوان یک انسان احترام بگذارد. معنایی که در مخالفت با «ذلت و خواری» باشد. معنایی که غم بر چهره ننشاند. معنایی که از تر شدن چشمها جلوگیری کند. معنایی که موجب سرافکندن نشود. معنایی که بتواند دکان ریاکاران، شیادان و یتیمسازان را ببندد. معنایی که حرمتِ استقلال، عزت و تلاش را تداعی کند.
برای حسن ختام یکی از سرودههای مشفق کاشانی با نام «کودک یتیم» را میآورم:
گردون که جز فسون و بلا، زیر سر نداشت
تا فتنهای نکرد به پا، دست برنداشت
این بیهنر زمانه که خاکش به دیده باد
گویی به جز شکنجه، به چیزی نظر نداشت
دیشب نخفت دیده بی مهر آسمان
وز کینه نهانی او، کس خبر نداشت
بیمهری سپهر، ز تاریک اختری
افروخته چراغ به راه قمر نداشت
بیخانمان و زار، یکی کودک یتیم
کز گردش زمانه، به جز چشم تر نداشت
در دست، از آن که دامن مادر ورا نبود
بر سر، از آن که سایه مهر پدر نداشت
جز در پناه برف، دریغ آن شب سیاه
طفل سیاه روز، پناهی دگر نداشت
در رهگذار باد ، نهاده چراغ جان
پیراهنی که پوشید از او تن، به بر نداشت
فریاد زد گریست، ولی در دل کسان
آن نالههای پر شده از دل ، اثر نداشت
آن را که خاطر از غم ایام بود جمع
از حال زار طفل پریشان، خبر نداشت
شب میگذشت بی خبر، اما به چشم او
پایان نمیگرفت که از پی سحر نداشت
چون بخت خویش، روی شب تیره، شد سیاه
بنهاد سر به دامن آن برف و بر نداشت
برف آمد و کشید یکی پرده بر تنش
گویا کفن، زمانه از این خوبتر نداشت