«بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست، آن»
طنازی را که در طنز، طناز زمان بود اجل در رسید شاگردان را حاضر کرد و گفت؛ عزیزان! روزگاری دراز در تجلیل از طنز زحمت کشیدهام تا بدین طنازی رسیدهام. زنهار از محافظت آن غافل مباشید که طنز، عزیز آفریدهست خدای، هر که خوارش بکرد خوار شد.
اگر کسی با شما سخن گوید که استادتان را در خواب دیدم گریه و انابه میخواهد زنهار به مکر آن فریفته شوید که من نگفته باشم. اگر من خود نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم بدان التفات نباید کرد که آنرا خوابهای پریشان خوانند.
من آنچه در زندگی نخواسته باشم هرگز در مردگی تمنا نکنم.×××
ملا و طنازروزی روزگاری در یکی از محلههای شهر، ملایی دغلکار و ظاهرساز زندگی میکرد. روبروی خانهی این ملا، طنازی شیرینسخن و نکتهدان خانه داشت. ملای داستان صبح تا شب به فکر خر کردن عوام و سوار شدن بر آنها بود. طناز هم صبح تا شب به فکر آدم کردن عوام و نشاندن خنده بر لبهای آنها بود.
آن در اندیشه که عامه، خر کند
این در اندیشه، جهان آدم کند
ملا و طناز با اینکه آبشان از یک جوب نمیگذشت ولی به هر شکل همدیگر را تحمل میکردند و هرگز بطور مستقیم رو در روی هم قرار نمیگرفتند. منتها این دلیل نمیشد که از زبان کنایه استفاده نکنند. آنها به وفور کنایهپرانی میکردند و البت هر کدام در محدودهی قدرتشان.
محدودهی قدرت آنها کجا بود؟ جایی که با خیال راحت و چهارنعل میشد بر دیگری تاخت، و از آنجا که خرسواری بسیار آسانتر از آدمسازیه، طبیعتاً محدودهی قدرتِ ملا بسیار بسیار بیشتر از طناز بود اما با این حال؛ طناز، آنچه را که ملا از صبح تا شب میبافت با نکتهای شیرین و خندهدار، رشته میکرد.
هر چه ملا روز و شب میبافتی
رشته رشته، آن ظریف، میساختی
طناز قلبش پاک بود و چیزی را به دل نمیگرفت اما ملا اینطور نبود و همهی حرفهای طناز را به دل میگرفت و در یک کلام، دلِ پُری از طناز داشت.
این یکی قلبش سفید و پاکِ پاک
وان دگر از حرص، ماتحتش دوچاک
روزها، هفتهها و ماهها بدین منوال گذشت و در خلال این ایام، بارها و بارها؛ طناز و ملا، دست به کنایه شدند و با اینکه همیشهی خدا برتری با طناز بود اما ملا هرگز از رو نمیرفت و به سنگِ پا گفته بود؛ زکی!
در جدال دائمی، ملا و طنز
حق، مسلم طنز، نِی چاهِ نطنز
تا اینکه یکروز ملا مسئلهی مردن، گریه و مرگ را پیش کشید. او قصد داشت با این ترفند حداقل برای یکبار هم که شده بر طناز غلبه و او را کنایهپیچ کند.
وقتی از زنده و خنده خیر ندید
لاجرم مُرده و گریه پیش کشید
اما چه سود که با این حیله هم نتوانست بر طناز چیره شود. چرا؟ چون طناز اینبار هم کم نیاورد و برای روکمکنی، بطور علنی به همه اعلام کرد که هرگز دوست ندارد پس از مرگش کسی بگرید و با ذکر حکایتِ بالا گفت:
«کسی که گریه را در زندگی نخواسته باشد هرگز در مردگی آنرا طلب نکند.»دست از طلب ندارم تا کام من برآید
با طنز رسَم به جانان یا جان ز طنز درآید
اتفاقاً مدتی بعد از این ماجرا، طناز از دنیا رفت و مردم اگر چه از فراقش دلخون بودند لیک به ظاهر لبخند میزدند. لبخندهایی که از هزار گریه غمانگیزتر بود.
بر سر قبرم اگر میآیید
نرم و آهسته مزاح فرمایید
مبادا که شَرَق بردارد
خندهی نازکِ طنّازی من
و اما بشنوید از ملا:
ملا که نتوانسته بود بساط عزا و غذا را برای طناز پهن کند؛ یک روز به تنهایی و بینگفت بر سر مزار طناز رفت و آرام به خود گفت: «طنزی نشانش بدهم که طنازان در گور بلرزند.» و از آنجا که دلِ پُری از طناز داشت، ماتحت را تکان تکان داده و بعد از تنظیم، چنان بادی از معده خارج نمود که صدایش در بلخ شنیده شد. پس با دلی خالی و خنک، در کنار سنگِ قبر نشست تا فاتحهی طناز را بخواند که ناگهان چشمش به نوشتههای روی سنگ افتاد:
الا یا ایهاالمُلا، عجب گوزی زدی جانا
که طنز آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
ماجرا که به اینجا رسید ملا به قهقهه افتاد، دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا گرفت و قول داد که آدم شود.