رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
مصالحه آبرومندانه
شنیدم در مجلسی رسمی و عالیه، یکی از رؤسای تازه‌کار، بهمراه بچه حضور یافت و همزمان با شروع مذاکرات، بچه نیز به بچگی پرداخت چندان که باعث انحراف اذهان و اخلال در جلسه گردید.
بابای بچه در ظاهر لبوسان و عرق کنان، و در باطن شرمنده و غلط کنان، به هیس هیس پرداخت اما نتیجه که نداد هیچ، بچه ترمز بریده و تخته‌گاز به بچگی ادامه داد چندان که حوصله‌ی مجلسیان به سر آمده جانشان به لب رسید.
بابای بچه به قول معروف! اره به فلان جا مانده، چاره‌ی کار در بی‌خیالی دید. پس مجلسیان، خود وارد گود شده ابتدا گوشه‌ی اسکن‌های قرمز، سبز، آبی و آخر سر مرواریدها نشانش دادند اما بچه به هیچ صراطی مستقیم نمی‌گشت.

ظریفی در آن گوشه‌ی مجلس چو این وضع بدید آب نباتی از جیب خارج نمود به بچه نشان داد و نتیجه آنکه بچه آرام و رام در کنار دستِ ظریف بنشست و به مک‌زدن آب نبات پرداخت و ایضاً مجلسیان نفسی چاق کرده پرداختند به چانه‌زدن.

در برگشت به خانه، وقتی عیال ماجرا را شنید با دو دست محکم بر ملاج شوهر بکوبید: «خاک بر سرت مردک! چرا گذاشتی شیر زردم* را فریبند با لیسک؟» و مرد که به دنبال بهانه‌ برای فرار از بجه‌داری می‌گشت: «عفو کن غلامت اِی اعظم! بیش از این عرضه نیست، شرمنده‌م!». و نتیجه اینکه قرار شد عیال، بچه را به جلسه‌ی عالیه‌ی خانمها ببرد و بجای آب‌نبات مروارید صید کند.

روز موعود فرا رسید، عیال مربوطه طبق نقشه و بهمراه بچه در جلسه‌ی رسمی و عالیه‌ی خانمها شرکت کرد. بچه بطور طبیعی؛ در وسط حرفهای رئیسه، به بچه‌گی پرداخت و بدنبالش عیال نیز به هیس‌هیس پرداخت غافل از اینکه خانم‌ها حکایتِ آن ظریف را همان شب از شوهران‌شان شنیده‌اند و از آن تاریخ؛ به جهتِ مبادا، ته کیف‌شان همیشه چندتایی خروس‌قندی و بچه‌خفه‌کن! نگهداری می‌کنند و از طرفی هزار جور فکر و نقشه برای این‌چنین روزی آماده کرده‌اند. مثلاً یکی از برنامه‌ها این بود که همین خروس‌قندیهای فاسد را مفتکی به بچه نمی‌دادند. هزار جور شرط ‌گذاشته بودند:

«جیغ‌زدن را متوقف کن تا بهت خروس‌قندی بدیم.»
«باید مثل بچه‌ی آدم بشینی و بخوری.»
«شکلکِ فلان حیوان را درآر.» و ...

و در فواصل مشخص بطور دسته‌جمعی می‌خواندند:
«بچه بشین بابات می‌آد، شلغم و آب‌نبات می‌آد»

خلاصه کنم، خانم‌های جلسه آنقدر خروس‌قندی‌های فاسد و ته‌کیفی به بچه خوراندند و؛ همزمان، آنقدر متلک بار صاحب‌بچه کردند که طفلک‌ها(بچه و عیال) کارشان به دوا و دکتر و بیمارستان کشید و بابای بچه که از این مسئله خیلی ناراحت شده بود، پس از دوبار قهر و سه دور مذاکره، در نهایت ؛ طی مصالحه‌ای آبرومندانه، قبول کرد که عیادت‌کنندگان را بنحوی سرگرم کند و در ضمن؛ تا بهبودی کامل، علاوه بر بچه از عیال نیز نگهداری فرماید.

×××
• شیر زرد: کنایه از بچه‌ی قوی و شیرمانند