رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
هر چی دم دستته بیار

سگ کشی


- طی دو ماه گذشته تعداد 536 سگ ولگرد در تهران معدوم شدند.
- بر چه اساسی؟
- بر اساس بند 15 ماده 55 قانون شهرداري‌ها، حيوانات بلاصاحب بايد توسط شهرداري‌ها جمع‌آوري شود.
- حالا این بی‌زبانها باید «جمع‌آوری شود» یا «معدوم شود»؟
- آن‌ش مهم نیست، مهم فقط این‌ست که بر اساس قانون «شود».
- به‌به، چه شود!

• گویند قاطری سلانه سلانه در لاله‌زار قدم می‌زده که ناگهان ماموران شهرداری برای جمع‌آوری‌! از هر طرف به سویش نشانه می‌روند؛
قاطر: نزن! نزن! به جان بچه‌م بی‌گناهم.
مامور: بی‌جفتک! بی‌عرعر! خیلی آروم بنال که چرا ول می‌چرخی؟
قاطر: چشم ارباب، اومده بودم با اجازه‌تون قدری خستگی در کنم.
مامور: منو مسخره می‌کنی اونم حین انجام وظیفه.‌
قاطر: نه به جان بچه‌هام! جدی می‌گم. بچه که بودم از خانواده‌م شنیده بودم لاله‌زار خستگی‌درکن و باصفاست ، گفتم منم یه سری بزنم اما انگاری خیلی دیر اومدم چون لاله‌ش تموم شده و فقط زارش مونده.
مامور: خفه شو. بگو ببینم بابات کیه، مامانت کیه؟
قاطر: بابام اسبه، مامانم الاغه.
مامور: حتماً عمه‌تم کلاغه. کور خوندی، اگه راستشو نگی مثِ اون 536 سگ می‌کشمت.
قاطر: غلط کردم، غلط کردم، دیگه دروغ نمی‌گم، آره من ....
مامور: ایول، خوشم اومد اما حیف که با این حال بازم باید جمع‌آوری بشی.
قاطر: خب جمع‌آوری کنید ولی آخه با چه قانونی؟
مامور: بر اساس بند 15 ماده 55
قاطر: دمت گرم، حالا که جمع‌آوری قانونیه حرفی ندارم اما چرا باید معدوم بشم؟
مامور: چون در ردیف شغل ما درج شده؛ «مامور جمع‌آوری لاشه حیوانات»، پس برای اینکه نان حلال بخوریم مجبوریم حیواناتِ زنده را اول به لاشه تبدیل کنیم و بعدش جمع‌آوری کنیم! البته حقیقتش تا الان موقع جمع‌آوری، هیچ حیوانی مث‌ِ شما اعتراض نکرده. فکر می‌کنید چرا؟
قاطر: احتمالاً بخاطر اینه که من دو زبانه هستم!

• شنیدم که در ظالم‌آباد، جلادی مورد غضب قرار گرفته و طرد شد. پس جلاد سر به بیابان گذاشت و خیلی زود؛ مثل اکثر بی‌خاصیتهای درباری، بر اثر تشنگی و گرسنگی از حال برفت. بازم مثل همیشه! کاروانی او را پیدا کرده با خود به عادل‌آباد برد و قرار شد من‌بعد در خدمت خواجه در مطبخ باشد.
صبح موقع چاشت خواجه او را صدا زده فرمود: «هر چه دم دستت هست زود بیار»، و چنین شد که به تاخت کله‌ی آشپز را با مجمعه به محضر آورد. خواجه هاج و واج علت پرسید. گفت: فرمودید «بیاور» آوردم. فرمود: کله‌ی آشپز را چرا آوردی؟ گفت: چون دم دست بود!

و این هم زبان‌حال آشپز:
ای خواجه‌ی این خانه، نداری خبر از من
با تیغه‌ی ساطـور، چه آمـد بـه سـر من
من آشپـزتـان بـودم لیک بی‌کس و تنها
صبحانه جدا گشـت سر از روی تن من
×××
• عکس از خبرگزاری فارس