گویند شهیدنامی خسته از قبر، عزم درس و مشق نمود. پس برای ثبتنام به نزدیکترین مدرسهی قبرستان که از قضا «مدرسهی شاهد»* بود مراجعه کرد. در بدو ورود نگاهی به تابلوی مدرسه انداخت: «مدرسه شهید». بهبه! خودش را تحویل گرفت، یقهای تکاند و داخل شد. علت ورودش پرسیدند؟ علت را گفت.
پس بیدرنگ جوابش کردند. علت پرسید؟ گفتند: «شاهد» یعنی بچهی شهید و نه خود شهید!
گفت: من غیر از شهید، «شاهد» هم هستم؛ به کی و چی قسم، شاهد بودم پدرم را کشاورزان بر سر آب شهید کردند. فبول نکرده گفتند: یککلام، فقط بچهی شهید آنهم به تأیید بنیاد شهید.
گفت: بچه از شهید قرب گیرد، من خودِ شهیدم. گفتند: باش تا دولتت بدمد!
گفت: پس این مدرسه چرا بنامم کردهاید؟ گفتند: نامت رسانده نانی/ خودت چرا بیکاری؟
گفت چکار کنم؟ گفتندش: برگرد به قبرستان که همانا؛
شهید، گر چه عزیز است ولی در لحدش
سعید، گر چه شفیق است ولی با پدرش!**
شنیدم که شهید از خیر درس و مشق گذشت، عزم برگشتن به قبر نمود و قبل از آن به فکر افتاد تا پیغامهای بچههای مدرسه را به باباها و اهل قبور برساند، و صد البت در همان حال با خود اندیشید که آخرین بچهی شهید، به قاعدهی زمان اکنون بایستی 18 ساله باشد، نه برار؟ پس به کلاس رفته از دانشآموزی سراغ بابای شهیدش گرفت. جواب شنید: خودت شهیدی! بابای من مدیر کل اداره پشمست. از دیگری پرسید؟ جواب شنید: بابای من رئیس عدالتخانه است. و به همین منوال ادامه داد تا آخرین نفر و اداره!، و نیافت هیچ بچهی شهید مگر مُشتی سعید.
پس عزم خروج کرد. سعیدان جملگی نامش پرسیدند؛ گفت:
من همانم که به نامم این بساط گشته پدید؛
من همانم که شماها را نموده سعید؛
من همانم که نامندم شهید!
----------------------------------------
* مدرسه شاهد: مدارسی با امکانات آموزشی خاص، برای فرزندان شهدا
** با پدر: دارای ذات و منش