رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
دلم تنگ می‌شه
زودتر از همیشه از خواب بلند شد و شاد و قبراق، برای آخرین امتحان به مدرسه رفت. مطمئن بود که از این امتحان هم نمره‌ی بیست می‌گیره و ... .
پدر و مادرش به همین مناسبت (پایان امتحاناتِ آتوسا)، در خانه مانده بودند و قصد داشتند با جشنی کوچک، غافلگیرش کنند؛ اما بر خلافِ روزهای گذشته، دخترشان با چشمهای خیس و گریان به خانه برگشت و پدر و مادر را حسابی غاقلگیر کرد:

- (والدین) چی شده عزیزم؟
- (دختر همچنان گریه می‌کند)
- (والدین) عزیزم! بیست نشدن که گریه نداره؛
- (دختر همچنان گریه می‌کند)
- (والدین) عزیزم! گریه نکن؛ همه‌ی این نمره‌ها فدای سرت؛
- (دختر همچنان گریه می‌کند)
- (مادر طاقت نمی‌آورد و به تاخت از صندوقچه،‌ مدرکی را بیرون می‌کشد) ببین عزیزم، این کارنامه‌ی باباته؛ حتی یه بیست هم نداشته!
- (دختر همچنان گریه می‌کند)
- (پدر به رگ غیرتش برمی‌خورد و...) ببین عزیزم، اینا نمراتِ مامان جونته! خودت سیاحت کن؛(و چنان قهقه‌ای می‌زند که دلش خنکِ خنک می‌شود)
- (دختر همچنان گریه می‌کند)
- ...
- (دختر همچنان گریه می‌کند)

نیم ساعت بعد:
پدر و مادر، ناامید و خسته، بی‌حرف در گوشه‌ای آرام گرفته، چهار چشمی به بچه زل می‌زنند.

دقایقی بعد:
بچه آرام و بی‌صدا، به سوی تلفن می‌رود، شماره‌ی دوستش را می‌گیرد و دکمه‌ی بلندگوی تلفن را نیز فشار می‌دهد:

- مهسا تو هنوز داری گریه می‌کنی؟
- نه آتوساجونم، دیگه نه؛
- دلم برای تو؛ خانم معلم و بقیه‌ی بچه‌ها تنگ می‌شه؛
- منم، ...

وقتی آتوسا گوشی را گذاشت؛ چهره‌اش همان چهره‌ی خندان و شادابِ همیشگی شده بود. (؛
*****
(تقدیم به گلهای دبستانی به مناسبت پایان امتحانات)