رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
رجل سیاسی
جمالزاده
«رجل سیاسی» دومین حکایت از مجموعه «یکی بود یکی نبود» نوشته محمدعلی جمالزاده است که نخستین بار در سال 1298 به چاپ رسید.
*
می‌پرسی چطور شد مرد سیاسی شدم و سری میان سرها در آوردم؟ خودت باید بدانی که چهار سال پیش مردی بودم حلاج و کارم حلاجی و پنبه‌زنی بود. روز می‌شد دوهزار، روز می‌شد یک تومان در می‌آوردم و شام که می‌شد یک من نان سنگک و پنج سیر گوشت را هر جور بود به خانه می‌بردم. اما زن ناقص‌العقلم هر شب بنای سرزنش را گذاشته و می‌گفت: «هی برو زه زه زه سر پا بنشین خایه بلرزان، پنبه بزن و شب با ریش و پشم تار عنکبوتی به خانه برگرد! در صورتی که همسایه‌مان حاج‌علی که یک سال پیش آه نداشت با ناله سودا کند کم‌کم داخل آدم شده و برو بیایی پیدا کرده و زنش می‌گوید که همین روزها هم وکیل مجلس می‌شود با ماهی صد تومان دوهزاری چرخی و هزار احترام! اما تو تا لب لحد باید زه زه پنبه بزنی. کاش کلاهت هم یک خُرده پشم داشت!»
بله از قضا زنم هم حق داشت، حاج‌علی بی سر و پا و یکتاقبا از بس سگدوی کرده و شر و ور بافته بود کم‌کم برای خود آدمی شده بود، اسمش را توی روزنامه‌ها می‌نوشتند و می‌گفتند «دموکرات» شده و بدون برو و بیا وکیل هم می‌شد و مجلس نشین هم می‌شد و با شاه و وزیر نشست و برخاست هم می‌کرد. خودم هم دیگر راستش این است از این شغل و کار لعنتی و ادبار که بدترین شغل‌هاست سیر شده بودم و صدای زه کمان از صدای انکر و منکر به گوشم بدتر می‌آمد و هر وقت چک حلاجی‌ام را به دست می‌گرفتم بی‌ادبی می‌شود مثل این بود که دست خر نری در دست گرفته باشم. این بود که یک شب که دیگر زن بی چشم و رویم هم سرزنش را به خنکی رساند با خود قرار گذاشتم که کم‌کم از حلاجی کناره گرفته و در همان خط حاج‌علی بیفتم. از قضا بختمان هم زد و خدا خودش کار را همین طور که می‌خواستم راست آورد. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که توی بازارها هو افتاده بود که دکان‌ها را ببندید و در مجلس اجتماع کنید. ما هم مثل خر وامانده که معطل هُش است مثل برق دکان را در و تخته کردیم و راه افتادیم توی بازارها و بنای داد و فریاد را گذاشتیم و علم صلاتی راه انداختیم که آن رویش پیدا نبود. پیش از آنها دیده بودم که در این جور موقع‌ها چه‌ها می‌گفتند و من هم بنای گفتن را گذاشتم و مثل اینکه توی خانه خلوت با زنم حرفمان شده باشد فریاد می‌زدم که دیگر بیا و تماشا کن. می‌گفتم: «ای ایرانیان! ای با غیرت ایرانی! وطن از دست رفت تا کی خاک تو سری؟ اتحاد! اتفاق! برادری! بیایید آخر کار را یکسره کنیم! یا می‌میریم و شهید شده و اسم با شرفی باقی می‌گذاریم و یا می‌مانیم و از این ذلت و خجالت می‌رهیم! یا الله غیرت، یا الله حمیت!» مردم همه دکان و بازار را می‌بستند و اگرچه حدت و حرارتی نشان نمی‌دادند و مثل این بود که آفتاب غروب کرده باشد و دکان‌ها را یواش یواش می‌بندند که نان و آبی خریده و به طرف خانه بروند ولی باز در ظاهر این بستن ناگهانی بازارها و خروش شاگرد مغازه‌ها که راه قهوه‌خانه را پیش گرفته بودند و به خودشان امیدواری می‌دادند که انشاءالله دکان و بازار چند روزی بسته بماند و فرصتی برای رفتن به امام‌زاده داوود پیدا شود بی اثر نبود و به من هم راستی راستی کار مشتبه شده بود و مثل اینکه همه اینها نتیجه داد و فریاد و جوش و خروش من است مانند سماوری که آتشش پرزور شده باشد و هی بر صدا و جوش و غلغله خود بیفزاید کم‌کم یک گلوله آتش شده بودم و حرف‌های کلفتی می‌زدم که بعدها خودم را هم به تعجب در آورد. مخصوصا وقتی که گفتم شاه هم اگر کمک نکند از تخت پایینش می‌کشیم اثر مخصوصی کرد. اول از گوشه و کنار دوست و آشناها چند باری پیش آمدند و تنگ گوشی گفتند: «شیخ جعفر، خدا بد ندهد! مگر عقل از سرت پریده هذیان می‌بافی! آدم حلاج را به این فضولی‌ها و گنده...ها چه کار برو برو بده عقلت را عوض کنند!» ولی این حرف‌ها تو گوش شیخ جعفر نمی‌رفت و درد وطن کار را از اینها گذرانده هی صدا را بلندتر کرده و غلغله در زیر سقف بازار می‌انداختم و صدایم روی صدای بستنی‌فروش و خیار شمیرانی فروش را می‌گرفت. کم‌کم بیکارها و کور و کچل‌ها هم دور و ور ما افتادند و ما خودمان را صاحب حشم و سپاهی دیدیم و مثل کاوه آهنگر که قصه‌اش را پسرم حسنی توی مدرسه یاد گرفته و شب‌ها برایم نقل کرده بود مثل شتر مست راه مجلس را پیش گرفتیم و جمعیت‌مان هم هی زیادتر شد و همین که جلو در مجلس رسیدیم هزار نفری شده بودیم دم مجلس قراول جلومان را گرفت که داخل نشویم. خواستیم به توپ و تشر از میدان درش کنیم دیدیم یارو کهنه‌کار است و ککش هم نمی‌گزد. به زور و قلچماقی هم نمی‌شد داخل شد. یارو ترک بود و زبان نفهم و قطار فشنگ به دور کمر و از پُزش معلوم بود که شوخی موخی سرش نمی‌شود. این بود که رو به جمعیت کرده و گفتم: «مردم احترام قانون لازم است! ولی یک نفر باید داوطلب شده به عرض وکلا برساند که فلانی با صدهزار جمعیت آمده و دادخواهی می‌کند و می‌گوید امروز روزی است که وکلای ملت شجاع و نجیب ایران باید تکلیف خود را ادا کنند و الا ملت حاضر است جان خود را فدا کند و من مسئول نمی‌شوم که جلو ملت را بتوانم بگیرم!» فورا سید جوانی که تُک کاکلش از زیر عمامه کجش پیدا و گویا از پیش‌خدمت‌های مجلس بود سینه سپر کرد و گفت پیغام را می‌رسانم و داخل مجلس شد و چند دقیقه نگذشت که از داخل مجلس آمدند و «جناب شیخ آقا جعفر» را احضار کردند و ما هم بادی در آستین انداخته و با باد و بروت هر چه تمام‌تر داخل شدیم. ولی پیش خودم فکر می‌کردم که مرد حسابی اگر حالا از تو بپرسند حرفت چیست و مقصودت کدام است چه جوابی می‌دهی که خدا را خوش آید. حتا می‌خواستم از پیشخدمت مجلس که پهلویم راه می‌رفت و راه نشان می‌داد بپرسم برادر این مسئله امروز چه قضیه‌ای است و مطلب سر چیست و بازارها را چرا بسته‌اند ولی دیگر فرصت نشد و یک دفعه خودم را در محضر وکلا دیدم و از دستپاچگی یک لنگه کفشم از پا درآمد و یک پا کفش و یک پا برهنه وارد شدم. دفعه اولی بود که چشمم به چنین مجلسی می‌افتاد. فکلی‌ها خدا بدهد برکت! کیپ تا کیپ روی صندلی‌ها نشسته و مثل صف اقامه نماز رج رج از این سر تا آن سر مثل دانه‌های تسبیح به هم پکیده و گاه گاهی هم مثل آخوندک تسبیح عمامه و مندیلی در آن بین‌ها دیده می‌شد. در آن جلو آن جایی که مثلا حکم محراب داشت آن کله گنده‌ها نشسته و دو سه نفر هم زیر دست آنها قلم و دوات به دست مثل موکلین که ثواب و عقاب هر کسی را در نامه اعمالش می‌نویسند جلد جلد هی کاغذ بود که سیاه می‌کردند. خلاصه سرت را درد نیاورم یک نفر فکلی سفیدمویی که روی صندلی‌های ردیف اول نشسته بود رو به من کرد و گفت: «جناب حاج شیخ جعفر هیئت دولت اقدامات سریعه و جدی به عمل آورده که مراتب به نحوی که آرزوی ملت است انجام یابد و خیلی جای امیدواری است که نتایج مطلوب به دست آید. از جنابعالی که علمدار حقوق ملی هستید خواهشمندم از جانب من ملت را خاموش نمایید و قول بدهید که بدون شک آمال ملت کماهو حقه به عمل خواهد آمد». بعد از آن چند نفر دیگر هم خیلی حرف‌های پیچیده و کج و معوج زدند و من چیزی که دستگیرم شد این بود که فکلی مو سفید اولی رییس‌الوزرا بود و باقی دیگر هم سرگنده‌های دموکرات‌ها و اعتدالی‌ها و کشک و ماست و زهرمارهای دیگر. همین که دوباره از در مجلس بیرون آمدم خیال داشتم برای جمعیت نطق مفصلی بکنم و از این حرف‌هایی که تازه به گوشم خورده بود چندتایی قالب زده و سکه کنم ولی دیدم مردم به کلی متفرق شده‌اند و معلوم شد ملت با غیرت و نجیب بیش از این پافشاری را در راه حقوق خود جایز ندانسته و پی کار و بار خود رفته و کور و کچل‌هایی هم که از بازار مرغی‌ها عقبم افتاده بودند دیدم توی میدانگاهی سه قاپ می‌باختند و اعتنایی به ما نکردند و انگار نه انگار که چند دقیقه پیش فریاد «زنده باد شیخ جعفر»شان گوش فلک را کر می‌کرد. ما هم سر را پایین انداختیم و به طرف خانه روانه شدیم که هر چه زودتر خبر را به زنمان برسانیم. در گوشه میدان سید جوان غرابی که داوطلب رساندن پیغام «آقای شیخ جعفر» شده بود دیدم روی نیمکت قهوه‌خانه لم داده و عمامه را کج گذاشته و مشغول خوردن چایی است و گویا به کلی فراموش کرده که چند دقیقه پیش واسطه مستقیم بین هیئت دولت و ملت نجیب و غیور بوده است. ما هم فکرکنان به طرف خانه روان بودیم و به خود می‌گفتیم که امشب اگرچه زن و بچه‌مان باید سر گرسنه به زمین بگذارند ولی ما هم مرد سیاسی شده‌ایم!
پیش از آنکه خودم به خانه رسیده باشم شرح شجاعتم به آنجا رسیده بود و هنوز از در داخل نشده بودم که مادر حسنی خندان پیش آمد و هزار اظهار مهربانی نمود و گفت: «آفرین حالا تازه برای خودت آدمی شدی. دیروز هیچ کس پِهِن هم بارت نمی‌کرد امروز بر ضد شاه و صدر اعظم علم بلند می‌نمایی، با فوج فوج سرباز و سیلاخوری طرف می‌شوی، مثل بلبل نطق می‌کنی. مردم می‌گویند خود صدراعظم دهنت را بوسیده. مرحبا! هزار آفرین! حالا زن حاج‌علی از حسادت بترکد به درک!»
ما دیدیم زنمان راستی راستی خیال می‌کند شوهرش رستم دستانی شده ولی به روی بزرگواری خود نیاورده خودمان را از تک و تا نینداختیم و بادی در آستین انداخته و گفتم بله آخر مملکت هم صاحبی دارد! آمال ملت باید به عمل آید...»
خلاصه آنچه را از کلمات و جمله‌های غریب و عجیب در مجلس شنیده و جلو در مجلس نتوانسته بودم به خرج جمعیت بدهم اینجا تحویل زنمان دایم و حتا به او هم مسئله را مشتبه نمودیم!
فردا صبح روزنامه‌های پایتخت هر کدام با شرح و تفصیل گزارشات دیروز را نوشتند و حدت و حرارت مرا حمل بیداری «حسیات ملت» کردند و مخصوصا روزنامه «حقیقت شعشانی» که جمله اول آن از همان وقتی که حسنی غلط و غلوط برایم خواند تا امروز در حافظه‌ام مانده است می‌گفت: «اگرچه پنبه رستنی است و آهن معدنی ولی جعفر پنبه‌زن و کاوه آهنگر هر دو گوهر یک کان و گل یک گلستان‌اند، هر دو فرزند رشید ایران و مدافع استقلال و آزادی آنند!» حتا یک نفر آمده بود می‌گفت اسمش مخبر است و می‌گفت می‌خواهد مرا «عن ترویو» بکند و یک چیزهای آب نکشیده‌ای از من می‌پرسید که به عقل جن نمی‌رسید و نمی‌دانم به چه دردش می‌خورد. از آن خوشمزه‌تر یک فرنگی آمده بود که عکس مرا بیندازد. زنم صدتا فحش داد و در خانه را به رویش اصلا باز نکرد و حالیش کرد که ما ایرانی‌ها را به این مفتکی‌ها هم نمی‌شود کلاه‌مان را پر کرد. خلاصه اول علامت اینکه مرد سیاسی شده‌ام همین بود که از همان فردا هی روزنامه بود که پشت سر روزنامه مثل ملخی که به خرمن بیفتد به خانه‌مان باریدن گرفت و دیگر لقبی نبود که به ما ندهند: پیشوای حقیقی ملت، پدر وطن و وطن پرستان، افلاطون زمان! ارسطوی دوران! دیگر لقبی نماند که به دم ما نبستند. افسوس که زنم درست معنی این حرف‌ها را نمی‌فهمید و خود ما هم فهم‌مان از زن‌مان زیادتر نبود!
خلاصه چه دردسر بدهم پیش از ظهر همان روز حاجی‌علی به دیدنم آمد و گفت می‌خواهم سبیل به سبیل صحبت کنیم. قلیانی چاق کردم به دستش دادم و گفتم حاضر شنیدن فرمایشات شما هستم. حاج‌علی پکی به قلیان زد و ابروها را بالا انداخت و گفت: «نه برادر معلوم می‌شود ناخوشی من در تو هم سرایت کرده و به قول مشهور سر تو هم دارد بوی قرمه‌سبزی می‌گیرد. خیلی خوب هزار بار چشم‌مان روشن نمی‌دانستم که سیاست هم مثل «سفلیس» مسری است! اگرچه همکار چشم دیدن همکار را ندارد ولی آدم عاقل باید کله‌اش بازتر از اینها باشد. مقصود از دردسر دادن این است که برادر تو اگر چه دیروز یک دفعه راه صدساله رفتی و الان در کوچه و بازار اسمت بر سر همه زبان‌هاست ولی هر چه باشد تازه‌کار و نو به میدان آمده‌ای و ما هر چه باشد در این راه یک پیراهن از تو بیشتر پاره کرده‌ایم بهتر آن است که دست به دست هم بدهیم و در این راه پر خطر سیاست پشت و پناه همدیگر باشیم. البته شنیده‌اید که یک دست صدا ندارد آن هم مخصوصا در کارهای سیاسی که یک دسته از رندان میدان را جولانگاه خودشان تنها نموده و چشم ندارند ببینند حریف تازه‌ای قدم در معرکه آنها بگذارد. گمان کردی همین که امروز عر و عوری کردی و با وزیر و وکیل طرف شدی دیگر نانت توی روغن است؟ خیر اخوی! خوابی! همین فرداست که تگرگ افترا و بهتان چنان به سرت باریدن خواهد گرفت که کمترین نتیجه آن این می‌شود که زن به خانه‌ات حرام عرقت نجس و قتلت واجب می‌گردد!» حاج‌علی پس از این حرف‌ها چنان پک قایمی به قلیان زد که آب از میانه سوا شد و دود از دو لوله دماغش با قوت تمام بنای بیرون جهیدن را گذاشت. من اگرچه از حرف‌های او چیزی دستگیرم نشده بود و درست سر در نیاورده بودم ولی حاج‌علی را می‌دانستم گرگ باران خورده و بامبول‌باز غریب و آدم با تجربه و با تدبیری است و ضمنا بدم هم نمی‌آمد پیش زنم خودم را همسر و هم قدم او قلم دهم این بود که مطلب را قبول کردم و بنا شد من در بازار حتی‌المقدور سعی کنم که حاج‌علی به وکالت برسد و حاج‌علی هم با من صاف و راست و در کارهای سیاسی مرا رهنما و دلیل باشد. در همان مجلس حاج‌علی بعضی نصحیت‌های آب نکشیده به گوش ما خواند و به قول خودش پای ما را روی پله اول نردبان سیاست گذاشت. پس از آن که دید که دیگر قلیان آتشش خاموش و از حیّز انتفاع افتاده وفتی که بلند شده بود برود پرسید: «جلسه آتیه کی خواهد بود؟» کلمه «جلسه» تا آن وقت به گوشم نخورده بود و در جواب معطل ماندم. حاج‌علی رند بود و مطلب دستگیرش شد و گفت حق داری نفهمی چون همانطور که زرگرها معروف است زبان زرگری دارند سیاسیون هم زبان مخصوصی دارند که کم‌کم تو هم به آن آشنا خواهی شد. مثلا همین کلمه جلسه یعنی مجلس صحبت و همانطور که مردم به همدیگر می‌گویند «همدیگر را کی خواهیم دید» سیاسیون می‌گویند «دیگر کی جلسه خواهیم داشت». بنا شد از آن به بعد حاج‌علی در هر «جلسه» چند کلمه از این زبان یاد من بدهد و در همان روز مبلغی از آن کلمات یادم داد که این چندتاش هنوز هم در خاطرم است:
با مسلک یعنی متدین – هم مسلک یعنی دوست و آشنا – فعال یعنی سگدو – خارج از نزاکت یعنی بی مزگی – زنده باد یعنی خدا عمرش بدهد – موقعیت یعنی حال و احوال و قس علیهذا.
حاج‌علی که بیرون رفت ما هم سر و صورتی ترتیب دادیم و به زنم گفتم: «جلسه دارم» و بدبخت را هاج و واج گذاشته و رفتم سری به بازار زده ببینم دنیا در چه حال است. از سلام سلام بقال و چقال محله و راست بازار دستگیرم شد که صیت عظمت ما به گوش آنها هم رسیده و ده پانزده روزی می‌توانیم نسیه زندگی کنیم و در پیش خود خنده‌ای کرده و گفتم: «زنده باد شیخ جعفر پنبه‌زن پیشوای ملت ایران! کاوه زمان خود زنده باد!» کمرکش راه چند نفری دورم را گرفتند و پس از آن که مبلغی سبزی ما را پاک کردند هر کدام یواش یواش بنای تظلم از یک کسی را گذاشتند مثل اینکه من حاکم شرع و قاضی محل یا کدخدای محله باشم. یکی را نمی‌دانم فلان‌السلطنه به زور از خانه‌اش بیرون کرده و ملکش را تصاحب نموده بود، یکی دیگر را یکی از علما به زور مجبور کرده بود زنش را طلاق بدهد و خودش زن را که معلوم می‌شد دارای آب و رنگی بوده به حیله نکاح شرعی خود در آورده بود. خلاصه تا به بازار رسیدم تمام طومار مرافعه‌های شرعی و عرفی صد ساله شهر تهران را به گوشم خواندند و من هم هی قول و وعده بود که مثل ریگ خرج می‌کردم و «خدا عمرت بدهد» و «دشمنی ها و بدخواهانت را ذلیل و نابود سازد» تو کیسه کردم و در ضمن معلومم شد که ریش رجل سیاسی مثل زنجیر عدل انوشروان از اذان صبح تا اذان شام در دست عارض و معروض خواهد بود و خانه‌اش حکم طویله سلطنتی را دارد که بستگاه دزد و دغل و ورشکسته و آدمکش خواهد بود و دیگر بیا و ببین که انسان اگر عمر خضر هم داشته باشد برای تمام کردن یکی از این مرافعه‌ها کافی نیست.
کم‌کم به بازار رسیده بودم. محرمانه بادی توی آستین انداختم ولی در ظاهر رو را تا آن درجه که می‌شد روی اخموی شیخ جعفر شیرین و خندان و مهربان باشد بشاش کردم و جواب‌های سلام را چنان با لطف و محبت می‌دادم که گویی پنجاه سال ملای محله بوده‌ام. مردم هی می‌پرسیدند جناب شیخ تازه مازه خدمت شما چیست؟ من هم مثل اینکه سر سیم مخصوص وزارتخانه‌های ایران و خارجه با صندوقخانه اتاقم وصل باشد جواب‌های مختصر و معما مانند از قبیل «خدا رحم کند» «چندان بد نیست» «جای امیدواری است» «موقعیت باریک است» «احتمال بحران می‌رود» و غیره می‌دادم و در ضمن کلماتی را نیز که از حاج‌علی یاد گرفته بودم بجا و بیجا چاپ زده و ورزش سیاست می‌نمودم.
کم‌کم رسیده بودم جلو دکانم و معطل مانده بودم که چه بکنم. جیبم از آینه عروسان پاکتر بود و در هیچ جا یک قاز سیاه سراغ نداشتم. سلام و تعارف بقال و چقال محله اگرچه علامت آن بود که باز چند دفعه نخود آب می‌شود به نسیه‌کاری سر بار گذاشت ولی می‌دانستم که نان نسیه از گلو پایین نرفته بیخ خِر را می‌گیرد و به خود گفتم ای بابا باید فکر نانی کرد که خربزه آب است. از همه بدتر ماهیانه مدرسه حسنی بود که سر ماه مثل قضا و بلای آسمانی نازل می‌شد و روزگارمان را تاریک می‌کرد چندین بار خواستم نگذارم دیگر برود مدرسه و فرستادمش شاگرد خرکچی شد ولی فورا در خانه زده می‌شد و سر و کله مدیر مدرسه ظاهر می‌شد و اینقدر آیات و احادیث می‌خواند و نطق می‌کرد که به من ثابت می‌شد که اگر من سر ماه پنج قران ماهیانه مدرسه حسنی را از زیر سنگ هم شد پیدا نکنم و نفرستم از ابن‌ملجم و سنان‌بن‌انس و شمر ذی‌الجوشن ملعون‌تر و هم کافرم و هم خائن و هم احمق. شیطانه می‌گفت دکانم را باز کنم و مشغول کار شوم و در پیش خود می‌گفتم کار و کاسبی که منافی با شأن و مقام من نمی‌شود حضرت رسول هم باغبانی می‌کرد ولی باز صدای سرزنش زنم و صوت مکروه زه کمان به گوشم می‌آمد و موهایم را راست و دست و پایم را سست می‌کرد. در همین بین صدای سلام علیکم غرایی چرتم را درهم دراند و در مقابل خود شخصی را دیدم که گویا در هر عضوش یک فنر کار گذاشته بودند. انگار در قالب تعارف و تملق ریخته شده بود! دهنش می‌گفت «خانه‌زادم» چشمش می‌گفت «کمترین شما هستم» گردنش خم می‌شد و راست می‌شد و می‌گفت «خادم آستان شمایم». خلاصه مثل دجال گوییا هر موی تنش زبانی داشت و از همین تعارف‌های هزارتا یک قاز قالب می‌زد. مدتی دراز سبزی ما را پاک کرد. اول دعاگوی ساده بود بعد فراش و خادم آستانه و کم کم سگ آستانه ما شد. اول عمر ما را صد سال خواسته بود ولی دید از کیسه خلیفه می‌بخشد و صد سال را هزار سال کرد. درست مثل این بود که زیارتنامه‌ای را از بر کرده باشد و در مقابل من پس بدهد. مدتی بی‌مروت فرصت نداد که من دهن باز کنم هی عقب رفت و جلو آمد و لحیه جنباند و دست‌ها را از سینه بر چشم و از چشم بر سر نهاد و خندان و سر و گردن جنبان دعا به جان من و اولاد من و اولاد اولاد من و پدر و جد و اجدادم کرد. دلم سر رفت نزدیک بود نعره بزنم و از خود بی‌خود بنای راه رفتن به طرف خانه را گذاشتم زیارتنامه خوانم هم راه افتاد و هی مثل سگ تاتوله خورده دور من می‌گردید و خنده‌های نمکین تحویل داده و لیچار می‌بافت. کم کم مقابل در خانه رسیدم، در زدم در باز شد و داخل شدم و خیال کردم از دست یارو آسوده شده‌ام ولی خیر یارو هم داخل شد و در را با کمال معقولیت کلند کرده و گفت الحمدلله حالا می‌توانم سر راحت دو کلمه حرف بزنیم. من هاج و واج این جنس دوپا بودم و می‌خواستم ببنیم از زیر کاسه چه نیم کاسه‌ای بیرون خواهد آمد ولی یارو یک دفعه بدون مقدمه دست از ریش ما کشید و بنا کرد به جان و عزت و دولت دودمان خاقان‌السلطنه دعا کردن. لب‌هایش مثل دندانه‌های آسیاب می‌جنبید و آرد دعا بیرون می‌ریخت. پیش خود گفتم شاید جنون تعارف به سرش زده باز تا وقتی که تعارف‌ها راجع به خودمان بود چیزی بود ولی به من چه دخلی دارد که خدا در خانه خاقان‌السلطنه را ببندد یا هزار سال هم نبندد... در این فکر و خیال بودم که طرف بی چشم و رو باز یک دفعه خاقان‌السلطنه را کنار گذاشت و چسبید به جان فغفورالدوله رییس‌الوزرای وقت. این دفعه آسیاب به جای دعا و تعارف بنای نفرین و لعنت آرد کردن را گذاشت و معلوم شد همان‌قدر که خوش تعارف است بدفحش هم هست و چندین مرده حلاج است. بیچاره فغفورالدوله خائن شد، بی‌وجدان شد، بی‌عصمت شد چیزی نماند که نشد. معلوم شد یارو تاریخ کوچکترین وقایع زندگانی فغفورالدوله و خانواده او را از وقتی که توی خشت افتاده‌اند می‌داند و در این زمینه چه چیزها که حکایت نکرد. من دیگر اختیار از دستم رفت و فریاد زدم: «آخر ای جان من مگر سر گنجشک خورده‌ای؟ مگر آرواره‌ات لق است آخر چقدر چانه می‌زنی؟ دو ساعت است سرم را می‌خوری و نمی‌دانم از جانم چه می‌خواهی حرفت با کیست از ریش کوسه ما چه می‌خواهی؟ اگر مقصودی داری یالله جانت بالا بیاید و الا محض رضای خدا و پیغمبر دست از گریبان ما بردار و ما را به خدا بسپار و ما هم تو را به خدا می‌سپاریم».
یارو همین که دید هوا پس است و کم کم حوصله من دارد به کلی سر می‌رود خنده بی نمکی تحویل داد و گفت: «خدا نکند سبب ملال خاطر شما شده باشم والله از بس اخلاص و ارادت خدمت شما دارم نمی‌دانم مطلبم را چطور ادا کنم، بله البته شما دیگر روی کمترین را پیش خاقان‌السلطنه سفید خواهید کرد. خاقان‌السلطنه خیلی مرحمت در حق شما دارد، خیر از اینها بیشتر خیلی بیشتر! من دیگر هر چه توانسته‌ام وظیفه ارادت را ادا کرده‌ام و در تعریف و تمجید شما کوتاهی نکرده‌ام. خواهید دید همین که صدراعظم شد چگونه حق خدمت را ادا خواهد کرد. من خدمتشان عرض کردم که آقا شیخ جعفر در هر محفل و مجلسی مداح است و خیلی امیدوارند که به همراهی شما هر چه زودتر شر این فغفورالدوله بی همه چیز خائن وطن فروش از سر مخلوق بیچاره کنده شود. خاقان‌السلطنه از آنهاش نیست که دوستان خود را فراموش کند و به طرفداران خود مثل فغفورالدوله علیه ما نارو بزند. اگر بدانید چه خدمتی در راه فغفورالدوله کردم تا صدراعظم شد آن وقت دیگر مثل اینکه هیچ وقت اسم ما را هم نشنیده بود محل سگ هم به ما نگذاشت. خیر خاقان‌السلطنه آدم حق و حساب‌دانی است و عجالتا هم برای مخارج و مصارفی که پیش خواهد آمد یک جزیی وجهی فرستاده‌اند که پیش شما باشد و معلوم است تتمه‌اش هم کم کم به شما خواهد رسید دیگر امید به خدا و...»
من یک دفعه دیدم یک کیسه پول در دستم است و خودم هستم و خودم. یارو مثل از ما بهتران تا من به خود آمدم در را باز کرده و دک شده بود. در ابتدا هیچ سر در نمی‌آوردم که اصلا مسئله از کجا آب می‌خورد و این بامبول‌ها و دوز و کلک‌ها برای چیست. ولی جسته جسته حرف‌های یارو به یادم آمد و دستگیرم شد که کار از چه قرار است. خاقان‌السلطنه پا تو کفش فغفورالدوله کرده و اسم ما را هم شنیده و می‌خواهد اسباب چینی برای انداختن او بکند. خوب بارک‌الله معقول برای خودمان مردی هستیم و قاه قاه بنای خندیدن را گذاشتم. در این بین کیسه‌ای که در دستم بود به زمین افتاد و شکمش روی آجرفرش حیاط ترکیده و به قدر یک ده تومانی دوهزاری چرخی مثل جوجه هایی که سگ عقبشان گذاشته باشد هر کدام به یک طرف بنای چرخیدن را گذاشتند... در همین بین ناغافل در باز شد و یا اللهی شنیده شد و سر و کله حاج‌علی نمودار شد. همین که چشمش به دوهزاری‌ها افتاد لب و لوچه‌ای جلو آورد و گفت: «اهو، معلوم می‌شود حالا به جای خرده پنبه لحاف کهنه‌های محله تو خانه‌تان سکه امین‌السلطانی می‌بارد. خوب الحمدالله هر چه باشد صدای پر جبرئیل از صدای کمان حلاجی به گوش بهتر می‌آید. معلوم می‌شود دکانه را شرّش را از سرت کنده‌ای و پیر و کمانه را فروخته‌ای که پول مولی در دستگاهت پیدا می‌شود!»
خواستم لیچاری برایش قالب بزنم ولی گفتم نه آخر ما دست برادری به هم داده‌ایم و حقیقتش این است که دلم هم راضی نمی‌شد که اهمیت تازه خود را به نظر حاج‌علی جلوه ندهم و این بود که مسئله را با آب و تاب هر چه تمامتر برایش نقل کردم و گفتم حالا هم هر چه به عقلت می‌رسد بگو تخلف توی کار نخواهد بود. حاج‌علی سری تکان داد و گفت: «خوب خوب معلوم می‌شود کارت رونقی دارد. اولین دشت را از دست خاقان‌السلطنه آدمی می‌کنی. ولی یک نکته را فراموش کرده‌ام به تو بگویم و حالا نباید فراموش شود و دیگر خودت کلاهت را قاضی کن و هر طور عقلت حکم می‌کند همانطور عمل کن از من گفتن است و حق برادری را ادا کردن».
من خیال کردم حاج‌علی به چند تومان از آن پول چشم دوخته و می‌خواهد با این حرف‌ها حقه را سوار کند ولی خیر مقصود حاج‌علی چیز دیگری بود. گفت: «آقا شیخ جعفر بدان که هر کاری هر چه هم باشد سرمایه‌ای لازم دارد. از رحیم کور که سر کوچه ذرت می‌فروشد گرفته تا حاج حسین آقای امین‌الضرب هر کس که می‌خواهد کاری بکند و دو تا پولی در آورد باید سرمایه‌ای داشته باشد. سیاسی شدن هم معلوم است بی‌سرمایه نمی‌شود...»
من اینجا حرف حاج‌علی را بریدم و گفتم: «یعنی می‌خواهی بگویی سواد لازم است؟» حاج‌علی زیر لب تبسمی کرد و گفت: «نه سواد به چه درد مرد سیاسی می‌خورد. مرد سیاسی که نمی‌خواهد مکتب خانه باز کند.» گفتم: «پس یقین می‌خواهی بگویی که سررشته و کاردانی لازم است.» گفت: «ای بابا، خدا پدرت را بیامرزد. سررشته به چه کار می‌خورد؟ مرد سیاسی که نمی‌خواهد سررشته نویس بشود.» گفتم: «پس دیگر چه می‌خواهد؟ شاید می‌خواهی بگویی که مکه و کربلا و مشهد و اینها مشرّف شده باشد.» حاج‌علی گفت: «نه، مرد سیاسی که چاوش و حجه فروش و چاروادار نیست. مقصود من درستی است. مرد سیاسی باید درست باشد سواد و سررشته و تقدس اینها حرف است. سرمایه دکانداری مرد سیاسی درستی است و بس!» گفتم: «درست باشد یعنی مثلا به زن مردم نگاه نکند یا مثلا به بچه مردم خیانت نکند؟» گفت: «نه، این کارها چه ربطی دارد به درستی؟ درستی یعنی رشوه نگرفتن. مرد سیاسی کسی است که رشوه نگیرد...» گفتم: «مقصودت از رشوه چیست؟ همان است که به ملاها و مجتهدها می‌دهند؟» گفت: «آری، در زمان‌های پیش فقیر و فقرا به بزرگان و اعیان و شیخ و ملا رشوه می‌دادند ولی از وقتی که مشروطه شده کار برعکس شده خان و خوانین و وزیر و حاکم به زیردست‌ها رشوه می‌دهند...» گفتم: «خوب، اینکه رشوه نمی‌شود. این مثل صدقه و زکات است. چه عیبی دارد؟...» گفت: «صدقه را در راه خدا می‌دهند ولی رشوه را همانطور که پیش‌ها هر کس می‌خواست به مقامی برسد هزار تومانی دو هزار تومانی به شاه و صدراعظم مایه می‌گذاشت و کارش روبراه می‌شد امروز برای همان مقصود همان هزار تومان دو هزار تومان را به کیسه‌های کوچولوی پنج تومانی و ده تومانی تقسیم کرده و دم سی چهل نفر از آدم‌های سیاسی را دیده و به هر مقامی بخواهند می‌رسند و اغلب این سیاسی‌هایی را که می‌بینی کارشان شب و روز همین است حراج و مزایده.» گفتم: «پس تو می‌گفتی مرد سیاسی نباید رشوه بگیرد.» گفت: «بله، در اول کار رشوه نگرفتن کلید در است و همانطور که شب اگر اذن شب نداشته باشی نمی‌گذارند از سر چهارسو بزرگ رد بشوی، اگر رشوه‌گیر باشی نمی‌گذارند داخل شغل سیاسی‌گری بشوی ولی همین که پاشنه‌ات محکم شد آن وقت دیگر خودت هم جزو گزمه و قراول چهارسو می‌شوی. دیگر گزمه و قراول که اذن شب لازم ندارند. ولی باز هم معلوم است اگر بتوانی شیوه‌ای بزنی که کسی نفهمد رشوه می‌گیری و حتا مسئله را به زن و بچه‌ات هم مشتبه کنی آن وقت دیگر از آن سرگنده‌های سیاسی‌ها می‌شوی. ولی این درجه زرنگی و حقه بودن هم کار هر کسی نیست مگر آنکه پیش از آنکه داخل شغل سیاسی‌گری بشوی آخوندی و ملایی و سیدی و آقایی و اینجور کارها کرده باشی و الا کار حضرت فیل است که آدم طوری رشوه بگیرد که کسی نفهمد.»
خلاصه چه دردسر بدهم حرف‌های حاج‌علی خوب به گوشم فرو رفت و فهمیدم نارو را خورده‌ام و الان ممکن است همه جای شهر مشهور شده باشد که شیخ جعفر خوب از آب در نیامده و هنوز چشم باز نکرده است دست رشوه اینجا و آنجا دراز کرده است پیش خود گفتم آقا شیخ جعفر لایق ریش درازت! الان است که دیگر دوست و دشمن از گوشه و کنار بنای ریزه‌خوانی را گذاشته و می‌گویند این زمان پنج پنج می‌گیرد! باید دست و پایی کرد و دوز و کلکی چید که این دوشاهی آبرو که به هزار زحمت دست و پا کرده ایم آب جوی نشود.
از منزل بیرون آمده و راه مجلس را پیش گرفتم. به مجلس که رسیدم دیدم مردم جمع‌اند و داد و بیداد بلند است. درست دستگیرم نشد که مسئله سر چیست همین قدر اسم «خیانت» و «حبس» و «دار» به گوشم رسید و فهمیدم باز رندان سیاسی پا تو کفش یک بیچاره‌ای نموده و تحریک آنها است که مردم را هار کرده است. در این بین کم کم باز دور ما را گرفتند و صلوات و سلام بلند شد و صدا پیچید که آقا شیخ جعفر می‌خواهد نطق بکند و تا آمدم به خود بجنبم دیدم که بلندم کردند و روی یک سکویی گذاشتند و جمعیت با دهان و چشم و گوش‌های باز منتظر بودند ببینند چطور آقا شیخ جعفر صدای سزای خیانتکاران را به دست‌شان می‌دهد. ما هم خودمان را از تنگ و تا نینداخته و هر جور بود به زور و زجر هفت هشت تا از آن حرف‌هایی که حاج‌علی یادمان داده بود قالب زدیم و پس از آن چند تا کلفت هم به دم «خیانتکاران وطن» بستیم و آنها را از «قهر و غضب ملی» ترسانده و لبخندی زده و گفتم: «خبر تازه این است که می‌خواهند مرا هم مثل خودشان خائن بکنند ولی سوراخ دعا را گم کرده‌اند. ما چشم‌مان خیلی از این کیسه پول‌ها دیده و اگر به جای صدهزار تومان که می‌خواهند به زور توی گلوی ما بتپانند کرورها باشد ما را از جاده وطن پرستی خارج نمی‌کند». در این موقع خیلی دلم می‌خواست حکایت مناسبی از وطن پرستی فرنگی‌ها چنانکه عادت نطق کنندگان است که می‌خواهند سکه کنند می‌دانستم به خرج عوام داده و شیرین‌کاری می‌کردم ولی چیزی نمی‌دانستم و هنوز هم به استادی دیگران نرسیده بودم که همانجا فورا از خودم در آوردم لهذا از این خیال صرف نظر کرده و ناغافل از ته جیب کیسه پول خاقان‌السلطنه را بیرون کشیده و خطاب به کیسه یک شعر بندتنبانی بی مناسبتی که یک دفعه به خاطرم آمد انداختم و همین که مردم از دست زدن فارغ شدند هاشمی شاگرد دکانم را که در میان جمعیت از زور دست زدن غلغله‌ای راه انداخته بود صدا کردم و گفتم این کیسه پول را بگیر و ببر به صاحبش برسان و بگو فلانی گفت دم یک نفر وطن پرست را با این چیزها نمی‌شود بست! هاشمی زبان بسته تا آمد بگوید چی و چه که صدای «زنده باد شیخ جعفر»، «پاینده باد غیرت ملی» بلند شد و مردم همانطور که دور کوری را که حضرت عباس شفا داده می‌گیرند دور ما را گرفتند و وقتی ما به خود آمدیم که دیدیم از مجلس مبالغی به دور افتاده‌ایم و کم کم به کلی تنها مانده‌ایم. سرم هم درد گرفته بود. خواستم چپقی بکشم دیدم در بین گیر و دار همان‌هایی که صدای زنده بادشان هنوز در گوشم بود به عنوان تبرک چپق و کیسه توتون و بعضی خرت و پرت دیگری را که در جیب داشتم زده‌اند و از همه بیشتر دلم برای یک دو سه هزاری سوخت که از سوراخ کیسه خاقان‌السلطنه در گوشه‌های جیبم انداخته... افتاده بود و می‌خواستم به خرج نان و آبی بزنم ولی ناگهان صدای آشنایی در پهلوی گوشم بلند شد و بدنم را لرزاند. نگاه کردم دیدم یارویی است که از جانب خاقان‌السلطنه پول آورده بود. خواستم چندتا فحش به خرجش بدهم و حمیت وطن پرستی خود را حالیش کنم دیدم جمعیتی که در بین نیست و حرارت بی فایده و یا به زبان سیاست‌چی‌ها «وجاهت ملی» بیجا خواهد بود و اصلا یارو هم فرصت نداد و باز قاطر بی چشم و روی تملق و چاپلوسی را با آسیای تعارف بست و ورد دیروز را از سر گرفت. تعارف که تمام شد بدون آنکه نفسی تازه کند مبلغی سلام و دعا از خاقان‌السلطنه به ما رساند و گفت: «امروز پای نطق شما بودم قیامت کردید البته صلاح کار را شما خودتان اینطور دیده بودید که اینجور حرف بزنید. هر چه آن خسرو کند شیرین بُوَد! راستی استادی به خرج دادید. افلاطون عهد خود هستید. مجسمه شما را حتما از طلا خواهند ریخت الان یقینا در همه فرنگستان اسم شما بر سر هر زبان است. من یقین دارم که از مرحمت شما به همین زودیها خاقان‌السلطنه وزیر می‌شود و از صدقه سر شما سر ما هم به کلاهی می‌رسد و جمعی را دعاگوی خودتان خواهید کرد.» خلاصه یارو همین طور تا دم خانه چانه زد و سبزی پاک کرد و من نمی‌دانستم شرّ این پرروی چاخان آپارتی را به چه حقه‌ای از سرم رد کنم. همین که وارد خانه شدم به عجله تمام در را بستم و تنها ماندم نفسی کشیدم و مشغول وضو گرفتن شدم که دیدم جیغ و ویغ زنم و هاشمی بلند شد. زنم می‌گفت: «آقا شیخ، بیا ببینم لایق ریشت این پاچه ورمالیده چه غلط‌ها می‌کند. از پولی که فرستاده‌ای پانزده هزارش را برداشته می‌گوید که مزد یک ماهم است. کسی هم گوشت را دست گربه می‌سپارد؟ مگر این چشم دریده را نمی‌شناسی؟ اگر می‌توانی خودت از پسش برآ...» معلوم شد هاشمی کیسه پول را که دم مجلس از من گرفته چون نفهمیده به کی و به کجا باید ببرد آورده به خانه و پانزده هزارش را هم از بابت مزد خود برداشته... خوب دیگر خدا خودش اینطور تقدیر کرده بود و ما هم رضای خدا را می‌خواهیم و تسلیم اراده او هستیم. ولی باز برای حفظ ظاهر دو سه توپ و تشری به دل هاشمی بستم و هاشمی هم به روی بزرگواری خود نیاورده و پانزده صاحبقران را توی جیب ریخت و جیم شد.
فردا دیگر اسم ما ورد زبانها شد. شنیدم توی بازار قسم خورده بودند که با چشم خودشان دیده‌اند که هزار تومان اشرفی طلا را که برایم فرستاده بودند نگاه هم نکرده بودم و حتا گفته بودند که شاه وعده داده بود که اگر پایم را از توی کفشش درآورم یک ده شش دانگی به اسمم قباله کند...
خلاصه جسته جسته برای خودمان از مشاهیر شهر شدیم حاج‌علی هم دو سه باری آمد و گله‌مندی کرد که فراموشش کرده‌ام محلیش نگذاشتم حساب کار خود را کرد و رفت پی کارش و بعدها شنیدم کاسب شده و دماغش چاق است و همین که شکمش سیر شده سیاست از یادش رفته است.
چند ماه بعد که دوره انتخابات رسید از طرف دموکرات و اعتدالی هر دو فرقه با چند هزار رأی منتخب شدم ولی چند ماهی که وکالت کردم دیدم کار خطرناکی است. اگرچه نان آدم توی روغن است ولی انسان باید دائم خروس جنگی باشد و هی به این و آن بپرد و پاچه خان و وزیر را بگیرد و من چون هر چه باشد چندین سال به آبرومندی زندگی کرده بودم با این ترتیب بارم بار نمی‌شد این بود که کم کم در این شهر نائین که از سر و صدای مرکز دور است حکومتی برای خودمان درست کردیم و دست زن و بچه‌مان را گرفتیم و حالا مدتی است زندگانی راحتی داریم و پسرم هم تازگی رییس معارف فارس شده و او هم خوش است و ما هم خوشیم و از شما هم خواهش دارم دیگر ما را رجُل سیاسی ندانید و نخوانید و نخواهید!
برلن، 27 جمادی‌الاولی 1336 قمری
*******************
داستان و عکس هر دو از سایت الف.ب برداشته شده.