رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
حلقه‌ی خودی!
حلقه خودی
وقتی خواستگار برای دخترها به خانه‌اش می‌رفت نه از میزان مهریه حرفی می‌زد و نه از مبلغ شیربها. نه از سیاهه صحبت می‌کرد و نه از خانه یا شغل داماد. از نظر او هر مردی می‌توانست بعنوان داماد در حلقه‌ی خودی‌ها قرار گیرد منتها به یک شرط!
او برای خواستگارها فقط یک شرط گذاشته بود و بس. شرطی که آشناها را رمانده بود و غریبه‌ها نیز به محض شنیدنش می‌رمیدند! شرطی که تا وقتی زنده بود اجازه نداد دخترها به خانه‌ی بخت بروند. اما این شرط چه بود؟ و چرا تا وقتی زنده بود هیچ خواستگاری نتوانست در حلقه‌ی نزدیکان و خودی‌های این فرد قرار بگیرد؟ حکایتش شیرین و واقعی‌ست.(با کمی جرح و تعدیل)
*
حکایت از وقتی شروع شد که «کاظم‌خان دلال» در محله‌ی ما خانه‌ای خرید و ساکن شد. کاظم‌خان یک عدد همسر و یک جفت دختر ساده و دم بخت داشت. هنوز شمسی‌خانم پنبه‌ی آنها را نزده بود و در نتیجه کسی چیز زیادی از این خانواده نمی‌دانست. تا اینکه یک‌روز:
**
جوادآقا: «خجا‌لت نمی‌کِشه. پدر سوخته‌ی بی‌آبرو. مرتیکه گنده‌. حالا ما به درک، لااقل از زن و دخترات شرم کن.»
بزرگان محله: «آقاجواد! چرا دیوونه شدی، آروم باش، بگو ببینیم موضوع چیه؟»
جوادآقا: «واسه خواستگاری رفتیم خونه‌ش. مرتضی از دختر بزرگه‌ی این مرتیکه خوشش اومده. آخه بی‌شرف اینم شد شرط!....»
***
ده- دوازده سال بیشتر نداشتیم. یکی از تفریحات ما (من، کامی و ابی) این بود که بعد از مدرسه بسرعت خودمان را به جلسات غیر علنی می‌رساندیم و یواشکی به صحبتِ بزرگان و پیرهای محله گوش می‌دادیم.
در این جلسات از ریزترین کارها و مسائل صحبت می‌شد و بزرگان تجربه‌هایشان را در تمام زمینه‌ها و بخصوص راجع به مسائل جنسی به اشتراک می‌گذاشتند. وقتی یکی از آنها روش جدیدی را در این زمینه پیدا و مطرح می‌کرد، دقیقاً روز بعد! و بدون فوت وقت، به بررسی تجربه‌ی جدید و کیفیت‌اَش می‌پرداختند و کلی به یکدیگر و ما! حال می‌دادند.
یکی‌شان می‌گفت: «چند ساعت قبل از عمل حتماً دونفره دوش آب‌ِگرم بگیرید و شام را بیرون صرف کنید»، دیگری می‌گفت: «فلان غذا را برای افزودن بر قدرت مردانگی بخورید»، «فلان هدیه را بدهید»، «فلان فیلم را ببینید» «فلان حالت و فرم را بگیرید» و اکثراً روی حالتها و فرمهای جدید بحث می‌کردند. گاهی اوقات هم از تجارب‌شان در خواب کردن بچه‌ها می‌گفتند. در آن زمان از جکوزی و وان خبری نبود. اینترنت هم جهانی نشده بود و مردها هنوز به این مرحله نرسیده بودند که قبل از خواب لینک‌های روزانه را مرور کنند و بر اساس آخرین لینک به خانم‌ها قهوه بخورانند!
یکی از این بزرگان «حاج‌اکبر» و از آهن‌فروشان عمده بود که معمولاً با صحبت‌هاش دهان بقیه را آب می‌انداخت. آخه بعد از فوتِ زنش با یک دختر جوان، خوش‌هیکل و نسبتاً زیبا ازدواج کرده بود. هر وقت حاج اکبر در جلسه حاضر بود بقیه غلاف می‌کردند. چنان با آب و تاب از اعمال! و فتوحاتش صحبت می‌کرد که آب از لب و لوچه‌ی شنوندگان سرازیر می‌شد.
«آقا مراد» یکی دیگر از این بزرگان، از ژاندارم‌های قدیمی و هفت‌خط بود که روشها و متدهای جدید در اکثر مواقع از سوی او ارائه می‌شد. یکروز که حاج‌اکبر باصطلاح خیلی دور گرفته بود، آقامراد به وسط حرفش پرید:
- «ببین حاجی! درسته که اونجای زنت تر و تازه و ملنگه، اما خودش هنوز نپخته‌ست و نمی‌شلنگه! (حاجی جا خورد). نترس، منظوری نداشتم همه‌ی دخترای جوون اینجورین. به جان خودم یه روشی یاد گرفتم که با استفاده‌ از اون، غارهای بی‌در و پیکر می‌ترنگن! (تنگ می‌شوند) و زوجهای مسن با رضایت کامل می‌تمرگن!. اجرای این روش بر روی زنهای پخته، می‌شه یه صفایی که هنوز هیچکی نگفته.»
بزرگان (یکصدا): «اون روش چیه؟ بنال دیگه!»
- «امان بدید، می‌گم. ساده‌ست. قبل از انجام کار به مدت یک‌ساعت ماتحت خانم رو توی یه تشت آبِ‌گرم بذارید. همین.
«مش‌رحمت» با کلاه قابلمه‌ای و شکم گنده‌اش بی‌خداحافظی به خانه رفت. و سایر مجلسیان در آرزوی عروج، فی‌الفور از جلسه کردند خروج. و سراسیمه به عشق بتول، از بر ‌خواندند اشعار و احکام دخول.
فردای آن روز که از قضا جمعه بود از خیر دیدن «کارتون» و بازی فوتبال گذشتیم و یواشکی به تماشای ادامه سریال «مشق زندگی!» نشستیم.
این قسمت از سریال از هر نظر جذاب و پر بار از مطالبِ شنیدنی و تنقلات بود. مجلسیان بمناسبت این طرح جشن گرفته بودند و گاه و بی‌گاه برای سلامتی آقامراد صلوات می‌فرستادند.
مدتی بعد و در یکی از همین جلسات بود که از ماجرای خواستگاری و شرط کثیفی که پدر عروس گذاشته بود با خبر شدیم. هر چند که فرداش خبر عین بمب محله را ترکاند و کلیه اهالی از موضوع باخبر شدند.
***
جوادآقا: «... آخه اینم شد شرط. می‌گه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه. معتقده بر طبق قانون اتصالات، برای قرار گرفتن داماد در حلقه‌ی خودی ابتدا بایستی پدرزن میخ‌اش! را محکم به حلقه‌ی پشتِ داماد بکوبد و بعد از این اتصال، داماد می‌تواند اتصالش را به حلقه‌ی عروس برقرار و محکم کند.»
حاج‌اکبر: «جوادآقا! ما رو سر کار گذاشتی؛»
جوادآقا: «نه به جون مرتضی. عین واقعیته»
همگی بجز جوادآقا زدند زیر خنده. جوادآقا قرمز شد. بعد یک‌مرتبه همه ساکت شدند. بله قضیه جدی بود. بی‌درنگ موضوع با قید سه فوریت در دستور کار قرار گرفت و از همان لحظه کمیسیون تحقیق فعال شد.
(بزرگان در این جلسات و بین خودشان خیلی خودمانی و شاید بی‌ادب بودند اما خارج از جلسه و در برخورد با دیگران یا مسائل مهم رفتارشان معقول و همراه با احترام و نزاکت بود. به بچه‌ها و خانواده‌های یکدیگر احترام می‌گذاشتند. مشکلات محله را با همفکری و صمیمیت رفع می‌کردند و در امور خیر همیشه پیشقدم بودند.)
و چند روز بعد کمیسیون تحقیق به ریاست آقامراد اطلاعیه‌ای بشرح زیر صادر کرد:
«با استنطاق از همسایگان قبلی و خواستگارها، از نظر این کمیسیون کاملاً واضح و مبرهن می‌باشد که نامبرده‌ی موصوف در متن! به جدّ این یگانه شرط را مقدم بر نکاح دختران تعیین نموده فلذا بای کان نحو صلاحدید شود.»
با اتمام گزارش، دقایقی سکوت بر جلسه حاکم شد و بعد؛
مهدی هفت‌رنگ (کارشناس خبره برنامه‌ریزی): «این یارو شغلش دلالیه پس می‌شه باهاش معامله کرد.»
آقاجواد: «یعنی واسه گذشتن از شرط می‌شه باهاش خشکه حساب کرد.»
آقامراد: «نه بابا! یکی از خواستگارهای سمج می‌گفت خشکه قبول نکرده.»
مهدی هفت‌رنگ: «شرطش قابل معامله نیست اما خونه‌ش که هست. دو زار بالا قیمت با دل و جون می‌فروشه.»
بزرگان معطل نکردند و در اندک زمانی خانه‌اش را با قیمتی دندان‌گیر برای یک خانواده‌ی نیازمند و شناخته‌شده خریدند و بدین روش کاظم‌خان را از محله دک کردند اما همچنان کنجکاو بودند بدانند بالاخره چه کسانی در این «حلقه خودی!» جای می‌گیرند.