آخرين شعر سيمين بهبهاني «به امضای دل» * ای ديار روشنم، شد تيره چون شب روزگارت کو چراغی جز تنم کاتش زنم در شام تارت:ماه کو، خورشيد کو؟ ناهيد چنگی نيست پيدا! چشم روشن کو که فانوسش کنم در رهگذارت؟! *** آبرويت را چه پيش آمد که اين بيآبرويان ميگشايند آب در گنجينههای افتخارت؟ شيرزن شيرش حرام کام نامردان کودن کز بلاشان نيست ايمن گور مردان ديارت *** ميفروشند آنچه داری: کوهِ ساکن، رود جاری ميربايند آهوان خانگي را از کنارت گنجهای سر به مهرت رهزنان را شد غنيمت درج عصمت مانده بی دردانگان ماهوارت *** شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر با گداز سوز و ساز مادران داغدارت در غم ياران بندی، آهوی سر در کمندم بند بگشا- ای خدا!- تا شکر بگذارد شکارت *** مدعي را گو چه سازی مهر از گل در نمازت سجده بر مسکوک زر پر سودتر آيد به کارت! اين زن – ای من- بر کمر دستی بزن، برخيز از جا: جان به کف داری همين بس بهره از دار و ندارت!