فردی از تازه به دوران رسیدهها به خانهی یکی از بزرگان میرود. حین صرف غذا، غلامی که در منزل خدمت میکرده متوجهی چند دانه برنج در میان ریشهای اربابش(صاحبخانه) میشود و از آنجا که دارای تربیتی قابل بوده، میگوید: «ارباب! بلبلی برگِ گلی در مرغزارت میچرد، پنج غلامَت را فرست تا که بیرونش کنند.» با شنیدن این جملات، ارباب متوجهی منظور غلام میشود و با کشیدن دستی به ریش، برنجها را پاک میکند. با دیدن این رفتار، مهمان (فرد تازه به دوران رسیده) تصمیم میگیرد ضیافتی ترتیب بدهد و او هم با به رخ کشیدن تربیتِ غلام، بزرگی خودش را ثابت کند! * چند روز بعد آن بزرگ را دعوت میکند و قبل از صرفِ غذا توصیههای زیر را به غلام مخصوصاش میکند: «سر سفره چند دونه برنج لابلای ریشهام میذارم. هر وقت اشاره کردم)؛ این شعرو بخون: بلبلی برگِ گلی....» * لحظهی موعود فرا میرسد. مشغول خوردن غذا بودهاند. طبق برنامه فرد تازه به دوران رسیده چند دانه برنج در میان ریشهایش میگذارد، و به غلام اشاره میکند)؛ - غافل از اینکه غلام بیچاره شعر را فراموش کرده! بیچاره غلام هر چه به مخ میکوبد فایده ندارد و شعر را بخاطر نمیآورد. از طرفی ارباب ولکن نبوده و از اشاراتَش بوی تهدید و خون! بلند میشود. غلام که هیچ راه فراری نمیبیند بناچار به حرف میآید و با صدای بلند میگوید: «ارباب! ارباب! اون چیزی که جلوی مستراح گفتی داخل ریشهاته!!»