رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
بلبلی برگ گلی

فردی از تازه به دوران رسیده‌ها به خانه‌ی یکی از بزرگان می‌رود. حین صرف غذا، غلامی که در منزل خدمت می‌کرده متوجه‌ی چند دانه برنج در میان ریش‌های اربابش(صاحب‌خانه) می‌شود و از آنجا که دارای تربیتی قابل بوده، می‌گوید:
«ارباب! بلبلی برگِ گلی در مرغزارت می‌چرد، پنج غلامَت را فرست تا که بیرونش کنند.»
با شنیدن این جملات، ارباب متوجه‌ی منظور غلام می‌شود و با کشیدن دستی به ریش، برنج‌ها را پاک می‌کند.
با دیدن این رفتار، مهمان (فرد تازه به دوران رسیده) تصمیم می‌گیرد ضیافتی ترتیب بدهد و او هم با به رخ کشیدن تربیتِ غلام، بزرگی‌ خودش را ثابت کند!
*
چند روز بعد آن بزرگ را دعوت می‌کند و قبل از صرفِ غذا توصیه‌های زیر را به غلام مخصوص‌اش می‌کند:
«سر سفره چند دونه برنج لابلای ریش‌هام می‌ذارم. هر وقت اشاره کردم)؛ این شعرو بخون: بلبلی برگِ گلی....»
*
لحظه‌ی موعود فرا می‌رسد. مشغول خوردن غذا بوده‌اند. طبق برنامه فرد تازه به دوران رسیده چند دانه برنج در میان ریش‌هایش می‌گذارد، و به غلام اشاره ‌می‌کند)؛ - غافل از اینکه غلام بیچاره شعر را فراموش کرده!
بیچاره غلام هر چه به مخ می‌کوبد فایده ندارد و شعر را بخاطر نمی‌آورد. از طرفی ارباب ول‌کن نبوده و از اشاراتَ‌‌ش بوی تهدید و خون! بلند می‌شود. غلام که هیچ راه فراری نمی‌بیند بناچار به حرف می‌آید و با صدای بلند می‌گوید:
«ارباب! ارباب! اون چیزی که جلوی مستراح گفتی داخل ریش‌هاته!!»