رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
دیشب خواب دیدم که...
دیشب در خواب دیدم که اکبرشاه در کاخ سعدآباد من، علی کریمی و یک نفر دیگر را (در خاطرم نمانده کی بود) به حضور پذیرفته. نه محافظی بود و نه نوکر و چاکری. خودش به استقبال‌مان آمد. بعد از کمی خوش‌و‌بش به یک سالن رفتیم. ما سه نفر در یک ردیف روبروی اکبرشاه نشستیم. علی کریمی در وسط، من سمت چپ و اون یکی هم سمت راستِ علی کریمی نشست. اکبرشاه هم‌سطح با ما نشسته بود و صحبت می‌کرد. از حرف‌هایش چیزی به یاد ندارم ولی موقع صحبت فقط به کریمی نگاه می‌کرد. انگار که ما (من و اون یکی) فقط بخاطر کریمی دعوت شده بودیم. چند دقیقه‌ای که گذشت در همان عالم خواب و سخنرانی، چشم‌هایم را خواب گرفت. هر کار می‌کردم نمی‌توانستم چشم‌ها را باز نگه دارم. از ماجرای خوابیدن تام در کارتون تام و جری و یا ماجرای خوابیدن مستر بین در کلیسا هم بدتر شده بود. کریمی مدام با شانه‌اش به من می‌زد... کله‌ام پاندول شده بود و پلک‌ها آسانسور نفتی! بد برزخی بود.
وقتی سخنرانی تمام شد من هم به حالت عادی برگشتم. بعد اکبرشاه پیش ما آمد و چهار نفری داخل سالن به قدم‌زدن و گپ‌زدن پرداختیم. اکبرشاه هیچ توجهی به کاخ و بخصوص تابلوهایش نداشت. انگار مجبور شده بود در آنجا از ما پذیرایی کند. وسط سالن ایستادیم و به گپ‌مان ادامه دادیم. یک لحظه به سمت چپم نگاه کردم. یک تابلوی زیبا در فاصله‌ی یک متری روی دیوار بود. تصویری نیم‌رخ ازدختری پنج تا هفت‌ساله که با گوشه‌ی چشم به ما نگاه می‌کرد. احساس کردم باید در این مورد حرف بزنم. به اکبرشاه گفتم:
به این تابلوی قشنگ نگاه کن!
و خواستم شروع به ذکر خصوصیات تابلو، رنگ‌بندی و بخصوص نوع نگاه دخترک کنم که اکبرشاه نگاهی نافذ به سر تا پایم انداخت. دانستم باید در این موارد «سکوت» کنم. به گپ‌مان ادامه دادیم....