رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
از عجایب
با احتیاط از کوچه خارج شدم. یک لحظه به چپ و بعد به راست نگاه کردم. می خواستم به ارامی وارد خیابان اصلی شوم که با صدای برخورد چیزی به ماشین ترمز کردم. اول احساس کردم موتور یا دوچرخه ای نتوانسته خودش را کنترل کند و محکم به ماشین خورده ولی بعد از پیاده شدن متوجه شدم عابری ماشین به این گندگی را ندیده و به گلگیر عقب برخورد کرده است. جل الخالق
طفلک خیلی ترسیده بود. حدود 35 سال سن داشت. گونه هایش به تناوب قرمز و سفید می شد که با ریش ستاری اش حالتی خاص به چهره اش می داد. پای راستش را کمی بالا گرفته بود. معلوم بود که زانویش درد می کند. خودش هم این صحنه را باور نمی کرد و همینطور مات و مبهوت مانده بود.
پرسیدم حالت خوب است؟ خندید و گفت بله خوبم. بلافاصله پانصد تومان در صندوق صدقاتی که در دومتری ام بود انداختم. او هم بلافاصله پس از من پولی در صندوق انداخت و با خنده از هم جدا شدیم ولی من هنوز از این ماجرا در تعجبم. چرا؟
جواب- اگر این جوان به قسمتی از جلوی ماشین برخورد می کرد موضوع عادی و به قضیه عکس العمل مربوط می شد اما او محکم به گلگیر عقب برخورد کرد یعنی در مدتی که ماشین از کوچه خارج می شده اصلا چیزی را ندیده و بعد از برخورد متوجه ماشین شده است.
***************
ای جوانی که نداری همسر و پول و یه کاری
می زنی ریش رو ستاری چشماتو رو هم می ذاری
اگر این کیسه به جیبان نظری کنن به هستی
رویاها واقعی میشه نمی مونه تنگدستی