عَمه ای صد ساله دارم من
شوهرش پنجاه سالی پیش از این ، مُرده ست
بعضی از بد خواه مَردم نیز می گویند :
او ز دست کارهای عمه ام ، بیچاره سَّم خورده ست
عمه ام سَربار خرج بنده در این عهدِ وا نفسا ست
زندگی اندر جوارش سخت و طاقت سوز و جان فرسا ست
آی مَردم :
در شما آیا جوان ساده ای خام و مجّرد نیست ؟
عمه ام شاید زمانی
دختری شاد و شیرین زبان بوده ست !
شاید آن ایّام بر خلافِ گفته ی بد خواهِ مَردم
مهربان بوده ست !
حال باز هم ، او را نمی خواهید؟
چند روزی پیش عمه ام شکوا کنان می گفت :
آه ملّا جان ! من این جا بس دلم تنگ است
بر خیز
از میان خواستگاران شوهری بابِ پَسَندِ خویش پیدا کن
خِیر بینی ، خیز و قفل بسته ی بختِ مرا وا کن
گویم آخر عمه جان :
این ها که می گویی شایعاتی بی پَر و بی پا ست
عمه ام در حرفش امّا سخت پا بر جا ست
پس جوابش میدهم این سان :
عمه جان ، آیا گمان داری برایت خواستگاری هست ؟
می دهد پاسخ :
گر کُنی بالا برایم دست ، آری هست ، آری هست !
--------------------------- طنز گل آقائی
// ایام به کام //