رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
نبرد رستم و تورم
چو شد روز رستم بپوشید گبر--- نگهبان تن کرد بر گبر ببر
کمندی به فتراک زین بر ببست--- بر آن باره ی پیل پیکر نشست
بیامد چنان تا رسید گرمسار --- همه لب پر از قند و دل پر ز باد
گذشت از ورامین و بالا گرفت---- همی ماند از کار گیتی شگفت
خروشید که ای غولک دم دراز--- هماوردت آمد بر آرای کار
چو بشنید غول تورم سخن---- از آن شیر پر خاش جوی کهن
بخندید و گفت: اینک آراستم---- بدان گه که از خواب برخاستم
بفر مود تا ارز را یک کلام----- گرانتر کنند بی دلیل و السلام
همین نکته کافیست تا پهلوان – شود خاک بر سر بدنبال نان
در این هنگام زواره- برادر رستم- که از کار وی بیمناک شده بود سپاهیان زابلستان را به جنگ با تورم فرستاد که در نیمه راه همه از گرسنگی مردند. زال- پدر رستم- که کار را سخت دید پر سیمرغ را بر آتش نهاد . سیمرغ پدیدار شد و سفره ی رنگین را پهن کرد و یک حالی به رستم داد . بعد گفت: رستم جان! بی خیال شو ولی در هر حال اگر همی خواهی ادامه دهی نشانی تیر گز را که باید در آب رز پرورده شود به تو می دهم . رستم که شکمش پر و سرحال شده بود دوباره شیر شد و...
کمان را به زه کرد و آن تیر گز------ که پیکانش را داده بود آب رز
همی راند تیر گز اندر کمان ---- همه زور خود را نهاد در میان
همی گفت ای غولک بادبادک --- فزاینده ی انگل و مارمولک
تو دانی که بیداد کوشد همی --- فتوت و مردی فروشد همی
همی محو سازم تو را گند بک--- تو هرگز مپندار این را به شک
تورم وقتی دید تهمتن را جو گرفته و شعارهای کوبنده اش قطع نمیشود با اشارتی تعرفه آب و علف را سامان داد . بلافاصله رخش مرد و رستم هم از تشنگی ...
بینداخت تیر و کمان را زمین ---- و گفتا عجب دارم از کار این
سراسیمه بگریخت از کارزار--- همی تیر گز هم نیامد به کار
ایام به کام