رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
پس انداز
تقريبا 24سال از آن تاريخ مي گذرد نيمه هاي شب بود كه پيرزن را بخاطر تنگي نفس به بيمارستان بردند . خوشبختانه موضوع مهمي نبود و با چند قرص برطرف شد ولي همين موضوع پيرزن را كه همچنان بعد از 75 بهار سرزنده و سرحال مانده بود به فكر فرو برد.
از فرداي همان روز شروع كرد به نقد كردن دارائي هايش اعم از زمينها- باغات و طلاجات و توانست جمعا 360 هزار تومان / معادل 15 پيكان در آن تاريخ/ جمع آوري كند . بعد هم آن را در بانك گذاشت براي روز مبادا!
اين ماجرا گذشت تا اينكه در يكي از روزهاي آغازين امسال با نورانيتي خاص از خواب بيدار شد و طبق روال بعد از نماز صبح- پاي پياده چند كيلومتري را براي سنگگ تازه طي كرد- صبحانه اش را با آرامش خورد- خانه و حياط را جارو زد و بعد با شروع ساعات اداري براي دريافت پولش به بانك مراجعه كرد.
ابتدا فكر كرد اشتباه آمده چون به جاي بانك قبلي يك عمارت شاهي را ديد ولي با پرس و جو فهميد اين همان بانك است كه در اثر كار و توليد بيشتر ؟ پيشرفت شگرفي داشته است. پو لش يعني همان 360 هزار تومان را از بانك گرفت در حالي كه مي دانست اين ديگر همان پولي نيست كه به بانك سپرده است.
وقتي به منزل برگشت برادرش را فراخواند و پول را به او داد تا پس از مرگش هزينه كند. برادر هم كه به روحيات خواهرش اشنا يي داشت پول را برداشت و براي طول عمرش دعا كرد.
پيرزن استحمام كرد- نماز ظهر راخواند- ناهارش را خورد و بر خلاف عادت كه روزها نمي خوابيد به كنار بخاري رفت و رو به قبله براي هميشه به استراحت پرداخت.
البته برادر براي مراسم تدفين و ختم سنگ تمام گذاشت ولي من همچنان در فكر پس اندازم؟؟