رنگـین‌کـلـآم                                        می‌رسد روزی به دست مستحق
            خُـرده‌کـلـآمهای سعید                                                       جان من! ننویس غیر از حرف حق
خروس من

در هفت سالگي خروسي داشتم كه خيلي جنگي بود و غذاي مورد علاقه‌اش هم گوشت بود. صبحگاهان وقتي اذان مي‌داد اگر چراغ خانه روشن نمي‌شد به جلوي پنجره مي‌امد و با پنجه‌هايش به شيشه‌ها مي‌زد تا بيدارشويم. خروسم اصلاً از غريبه‌ها خوشش نمي‌آمد و با آنها درگير مي‌شد كسي جرات نمي‌كرد از جلوي خانه ما رد شود هر كس كه با خانه ما كار داشت اگر غريبه بود كه مي‌بايست حتماً دونده يك صد متر با مانع باشد و اگر از آشنايان نزديك و همسايه‌ها بود مي‌بايست با اينترنت ديواري يا چتِ هواري! يكي از اعضاي خانواده را مطلع كند.
اين رفتار او موجب نارضايتي در و همسايه و فك‌و فاميل شده بود و از طریق كانال‌هاي تلويزيوني،
كولر، فاضلاب و ساير كانال‌هاي موجود گزارش‌هاي مختلفي به پدر می‌رسيد و پدر هم كه رضايت همسايه
را بر رضايت فرزند ترجيح مي‌داد علي‌رغم ميل باطني‌اش يك روز موقعي كه من در مدرسه بودم خروس را
سربريد چون مي‌دانست در حضور من اين كار غير ممكن است.
آن روز وقتي از مدرسه برگشتم پدر و مادرم ناراحت در گوشه اتاق نشسته بودند وقتي علت را پرسيدم پدر گفت مجبور شدم خروس را سر ببرم و بعد در مورد سرگرمیهای بهتر صحبت کرد.
خيلي ناراحت شدم ولي در عين حال نمي‌توانستم ناراحتي والدينم را ببينم تنها فكري كه در آن لحظه به ذهنم رسيد اين بود كه تلافي را بر سر كارد آشپزخانه خالي كنم. بله كارد را با يك سنگ بزرگ تكه‌تكه كردم و سنگسار چون:
«هيچ كارد و يا چاقوئي حق نداشته سر خروس مرا ببرد؟»